مثنوی معنوی/کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
ظاهر
موشکی در کف مهار اشتری | در ربود و شد روان او از مری | |||||
اشتر از چستی که با او شد روان | موش غره شد که هستم پهلوان | |||||
بر شتر زد پرتو اندیشهاش | گفت بنمایم ترا تو باش خوش | |||||
تا بیامد بر لب جوی بزرگ | کاندرو گشتی زبون پیل سترگ | |||||
موش آنجا ایستاد و خشک گشت | گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت | |||||
این توقف چیست حیرانی چرا | پا بنه مردانه اندر جو در آ | |||||
تو قلاوزی و پیشآهنگ من | درمیان ره مباش و تن مزن | |||||
گفت این آب شگرفست و عمیق | من همیترسم ز غرقاب ای رفیق | |||||
گفت اشتر تا ببینم حد آب | پا درو بنهاد آن اشتر شتاب | |||||
گفت تا زانوست آب ای کور موش | از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش | |||||
گفت مور تست و ما را اژدهاست | که ز زانو تا به زانو فرقهاست | |||||
گر ترا تا زانو است ای پر هنر | مر مرا صد گز گذشت از فرق سر | |||||
گفت گستاخی مکن بار دگر | تا نسوزد جسم و جانت زین شرر | |||||
تو مری با مثل خود موشان بکن | با شتر مر موش را نبود سخن | |||||
گفت توبه کردم از بهر خدا | بگذران زین آب مهلک مر مرا | |||||
رحم آمد مر شتر را گفت هین | برجه و بر کودبان من نشین | |||||
این گذشتن شد مسلم مر مرا | بگذرانم صد هزاران چون ترا | |||||
چون پیمبر نیستی پس رو به راه | تا رسی از چاه روزی سوی جاه | |||||
تو رعیت باش چون سلطان نهای | خود مران چون مرد کشتیبان نهای | |||||
چون نهای کامل دکان تنها مگیر | دستخوش میباش تا گردی خمیر | |||||
انصتوا را گوش کن خاموش باش | چون زبان حق نگشتی گوش باش | |||||
ور بگویی شکل استفسار گو | با شهنشاهان تو مسکینوار گو | |||||
ابتدای کبر و کین از شهوتست | راسخی شهوتت از عادتست | |||||
چون ز عادت گشت محکم خوی بد | خشم آید بر کسی کت واکشد | |||||
چونک تو گلخوار گشتی هر ک او | واکشد از گل ترا باشد عدو | |||||
بتپرستان چونک گرد بت تنند | مانعان راه خود را دشمناند | |||||
چونک کرد ابلیس خو با سروری | دید آدم را حقیر او از خری | |||||
که به از من سروری دیگر بود | تا که او مسجود چون من کس شود | |||||
سروری زهرست جز آن روح را | کو بود تریاقلانی ز ابتدا | |||||
کوه اگر پر مار شد باکی مدار | کو بود اندر درون تریاقزار | |||||
سروری چون شد دماغت را ندیم | هر که بشکستت شود خصم قدیم | |||||
چون خلاف خوی تو گوید کسی | کینهها خیزد ترا با او بسی | |||||
که مرا از خوی من بر میکند | خویش را بر من چو سرور میکند | |||||
چون نباشد خوی بد سرکش درو | کی فروزد از خلاف آتش درو | |||||
با مخالف او مدارایی کند | در دل او خویش را جایی کند | |||||
زانک خوی بد نگشتست استوار | مور شهوت شد ز عادت همچو مار | |||||
مار شهوت را بکش در ابتلا | ورنه اینک گشت مارت اژدها | |||||
لیک هر کس مور بیند مار خویش | تو ز صاحبدل کن استفسار خویش | |||||
تا نشد زر مس نداند من مسم | تا نشد شه دل نداند مفلسم | |||||
خدمت اکسیر کن مسوار تو | جور میکش ای دل از دلدار تو | |||||
کیست دلدار اهل دل نیکو بدان | که چو روز و شب جهانند از جهان | |||||
عیب کم گو بندهی الله را | متهم کم کن به دزدی شاه را |