مثنوی معنوی/کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره
ظاهر
گفت عبدالله شیخ مغربی | شصت سال از شب ندیدم من شبی | |||||
من ندیدم ظلمتی در شصت سال | نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال | |||||
صوفیان گفتند صدق قال او | شب همیرفتیم در دنبال او | |||||
در بیابانهای پر از خار و گو | او چو ماه بدر ما را پیشرو | |||||
روی پس ناکرده میگفتی به شب | هین گو آمد میل کن در سوی چپ | |||||
باز گفتی بعد یک دم سوی راست | میل کن زیرا که خاری پیش پاست | |||||
روز گشتی پاش را ما پایبوس | گشته و پایش چو پاهای عروس | |||||
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر | نه از خراش خار و آسیب حجر | |||||
مغربی را مشرقی کرده خدای | کرده مغرب را چو مشرق نورزای | |||||
نور این شمس شموسی فارس است | روز خاص و عام را او حارس است | |||||
چون نباشد حارس آن نور مجید | که هزاران آفتاب آرد پدید | |||||
تو به نور او همی رو در امان | در میان اژدها و کزدمان | |||||
پیش پیشت میرود آن نور پاک | میکند هر رهزنی را چاکچاک | |||||
یوم لا یخزی النبی راست دان | نور یسعی بین ایدیهم بخوان | |||||
گرچه گردد در قیامت آن فزون | از خدا اینجا بخواهید آزمون | |||||
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ | نور جان والله اعلم بالبلاغ |