مثنوی معنوی/کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست
ظاهر
در عریش او را یکی زایر بیافت | کو بهر دو دست می زنبیل بافت | |||||
گفت او را ای عدو جان خویش | در عریشم آمده سر کرده پیش | |||||
این چراکردی شتاب اندر سباق | گفت از افراط مهر و اشتیاق | |||||
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا | لیک مخفی دار این را ای کیا | |||||
تا نمیرم من مگو این با کسی | نه قرینی نه حبیبی نه خسی | |||||
بعد از آن قومی دگر از روزنش | مطلع گشتند بر بافیدنش | |||||
گفت حکمت را تو دانی کردگار | من کنم پنهان تو کردی آشکار | |||||
آمد الهامش که یکچندی بدند | که درین غم بر تو منکر میشدند | |||||
که مگر سالوس بود او در طریق | که خدا رسواش کرد اندر فریق | |||||
من نخواهم کان رمه کافر شوند | در ضلالت در گمان بد روند | |||||
این کرامت را بکردیم آشکار | که دهیمت دست اندر وقت کار | |||||
تا که آن بیچارگان بد گمان | رد نگردند از جناب آسمان | |||||
من ترا بی این کرامتها ز پیش | خود تسلی دادمی از ذات خویش | |||||
این کرامت بهر ایشان دادمت | وین چراغ از بهر آن بنهادمت | |||||
تو از آن بگذشتهای کز مرگ تن | ترسی وز تفریق اجزای بدن | |||||
وهم تفریق سر و پا از تو رفت | دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت |