مثنوی معنوی/کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
ظاهر
هم ز ابراهیم ادهم آمدست | کو ز راهی بر لب دریا نشست | |||||
دلق خود میدوخت آن سلطان جان | یک امیری آمد آنجا ناگهان | |||||
آن امیر از بندگان شیخ بود | شیخ را بشناخت سجده کرد زود | |||||
خیره شد در شیخ و اندر دلق او | شکل دیگر گشته خلق و خلق او | |||||
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف | بر گزید آن فقر بس باریکحرف | |||||
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را | میزند بر دلق سوزن چون گدا | |||||
شیخ واقف گشت از اندیشهاش | شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش | |||||
چون رجا و خوف در دلها روان | نیست مخفی بر وی اسرار جهان | |||||
دل نگه دارید ای بی حاصلان | در حضور حضرت صاحبدلان | |||||
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست | که خدا زیشان نهان را ساترست | |||||
پیش اهل دل ادب بر باطنست | زانک دلشان بر سرایر فاطنست | |||||
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه | با حضور آیی نشینی پایگاه | |||||
پیش بینایان کنی ترک ادب | نار شهوت از آن گشتی حطب | |||||
چون نداری فطنت و نور هدی | بهر کوران روی را میزن جلا | |||||
پیش بینایان حدث در روی مال | ناز میکن با چنین گندیده حال | |||||
شیخ سوزن زود در دریا فکند | خواست سوزن را بواز بلند | |||||
صد هزاران ماهی اللهیی | سوزن زر در لب هر ماهیی | |||||
سر بر آوردند از دریای حق | که بگیر ای شیخ سوزنهای حق | |||||
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر | ملک دل به یا چنان ملک حقیر | |||||
این نشان ظاهرست این هیچ نیست | تا بباطن در روی بینی تو بیست | |||||
سوی شهر از باغ شاخی آورند | باغ و بستان را کجا آنجا برند | |||||
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست | بلک آن مغزست و این عالم چو پوست | |||||
بر نمیداری سوی آن باغ گام | بوی افزون جوی و کن دفع زکام | |||||
تا که آن بو جاذب جانت شود | تا که آن بو نور چشمانت شود | |||||
گفت یوسف ابن یعقوب نبی | بهر بو القوا علی وجه ابی | |||||
بهر این بو گفت احمد در عظات | دائما قرة عینی فی الصلوة | |||||
پنج حس با همدگر پیوستهاند | رسته این هر پنج از اصلی بلند | |||||
قوت یک قوت باقی شود | ما بقی را هر یکی ساقی شود | |||||
دیدن دیده فزاید عشق را | عشق در دیده فزاید صدق را | |||||
صدق بیداری هر حس میشود | حسها را ذوق مونس میشود |