مثنوی معنوی/چالیش عقل با نفس
ظاهر
همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین | میکشد آن پیش و این واپس به کین | |||||
میل مجنون پیش آن لیلی روان | میل ناقه پس پی کره دوان | |||||
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی | ناقه گردیدی و واپس آمدی | |||||
عشق و سودا چونک پر بودش بدن | مینبودش چاره از بیخود شدن | |||||
آنک او باشد مراقب عقل بود | عقل را سودای لیلی در ربود | |||||
لیک ناقه بس مراقب بود و چست | چون بدیدی او مهار خویش سست | |||||
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ | رو سپس کردی به کره بیدرنگ | |||||
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا | کو سپس رفتست بس فرسنگها | |||||
در سه روزه ره بدین احوالها | ماند مجنون در تردد سالها | |||||
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم | ما دو ضد پس همره نالایقیم | |||||
نیستت بر وفق من مهر و مهار | کرد باید از تو صحبت اختیار | |||||
این دو همره یکدگر را راهزن | گمره آن جان کو فرو ناید ز تن | |||||
جان ز هجر عرش اندر فاقهای | تن ز عشق خاربن چون ناقهای | |||||
جان گشاید سوی بالا بالها | در زده تن در زمین چنگالها | |||||
تا تو با من باشی ای مردهی وطن | پس ز لیلی دور ماند جان من | |||||
روزگارم رفت زین گون حالها | همچو تیه و قوم موسی سالها | |||||
خطوتینی بود این ره تا وصال | ماندهام در ره ز شستت شصت سال | |||||
راه نزدیک و بماندم سخت دیر | سیر گشتم زین سواری سیرسیر | |||||
سرنگون خود را از اشتر در فکند | گفت سوزیدم ز غم تا چندچند | |||||
تنگ شد بر وی بیابان فراخ | خویشتن افکند اندر سنگلاخ | |||||
آنچنان افکند خود را سخت زیر | که مخلخل گشت جسم آن دلیر | |||||
چون چنان افکند خود را سوی پست | از قضا آن لحظه پایش هم شکست | |||||
پای را بر بست و گفتا گو شوم | در خم چوگانش غلطان میروم | |||||
زین کند نفرین حکیم خوشدهن | بر سواری کو فرو ناید ز تن | |||||
عشق مولی کی کم از لیلی بود | گوی گشتن بهر او اولی بود | |||||
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق | غلط غلطان در خم چوگان عشق | |||||
کین سفر زین پس بود جذب خدا | وان سفر بر ناقه باشد سیر ما | |||||
این چنین سیریست مستثنی ز جنس | کان فزود از اجتهاد جن و انس | |||||
این چنین جذبیست نی هر جذب عام | که نهادش فضل احمد والسلام |