مثنوی معنوی/پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت
ظاهر
این سخن پایان ندارد تیز دو | هین نماز آمد دقوقی پیش رو | |||||
ای یگانه هین دوگانه بر گزار | تا مزین گردد از تو روزگار | |||||
ای امام چشمروشن در صلا | چشم روشن باید ایدر پیشوا | |||||
در شریعت هست مکروه ای کیا | در امامت پیش کردن کور را | |||||
گرچه حافظ باشد و چست و فقیه | چشمروشن به وگر باشد سفیه | |||||
کور را پرهیز نبود از قذر | چشم باشد اصل پرهیز و حذر | |||||
او پلیدی را نبیند در عبور | هیچ ممن را مبادا چشم کور | |||||
کور ظاهر در نجاسهی ظاهرست | کور باطن در نجاسات سرست | |||||
این نجاسهی ظاهر از آبی رود | آن نجاسهی باطن افزون میشود | |||||
جز بب چشم نتوان شستن آن | چون نجاسات بواطن شد عیان | |||||
چون نجس خواندست کافر را خدا | آن نجاست نیست بر ظاهر ورا | |||||
ظاهر کافر ملوث نیست زین | آن نجاست هست در اخلاق و دین | |||||
این نجاست بویش آید بیست گام | و آن نجاست بویش از ری تا بشام | |||||
بلک بویش آسمانها بر رود | بر دماغ حور و رضوان بر شود | |||||
اینچ میگویم به قدر فهم تست | مردم اندر حسرت فهم درست | |||||
فهم آبست و وجود تن سبو | چون سبو بشکست ریزد آب ازو | |||||
این سبو را پنج سوراخست ژرف | اندرو نه آب ماند خود نه برف | |||||
امر غضوا غضة ابصارکم | هم شنیدی راست ننهادی تو سم | |||||
از دهانت نطق فهمت را برد | گوش چون ریگست فهمت را خورد | |||||
همچنین سوراخهای دیگرت | میکشاند آب فهم مضمرت | |||||
گر ز دریا آب را بیرون کنی | بی عوض آن بحر را هامون کنی | |||||
بیگهست ار نه بگویم حال را | مدخل اعواض را و ابدال را | |||||
کان عوضها و آن بدلها بحر را | از کجا آید ز بعد خرجها | |||||
صد هزاران جانور زو میخورند | ابرها هم از برونش میبرند | |||||
باز دریا آن عوضها میکشد | از کجا دانند اصحاب رشد | |||||
قصهها آغاز کردیم از شتاب | ماند بی مخلص درون این کتاب | |||||
ای ضیاء الحق حسام الدین راد | که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد | |||||
تو بنادر آمدی در جان و دل | ای دل و جان از قدوم تو خجل | |||||
چند کردم مدح قوم ما مضی | قصد من زانها تو بودی ز اقتضا | |||||
خانهی خود را شناسد خود دعا | تو بنام هر که خواهی کن ثنا | |||||
بهر کتمان مدیح از نا محل | حق نهادست این حکایات و مثل | |||||
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل | لیک بپذیرد خدا جهد المقل | |||||
حق پذیرد کسرهای دارد معاف | کز دو دیدهی کور دو قطره کفاف | |||||
مرغ و ماهی داند آن ابهام را | که ستودم مجمل این خوشنام را | |||||
تا برو آه حسودان کم وزد | تا خیالش را به دندان کم گزد | |||||
خود خیالش را کجا یابد حسود | در وثاق موش طوطی کی غنود | |||||
آن خیال او بود از احتیال | موی ابروی ویست آن نه هلال | |||||
مدح تو گویم برون از پنج و هفت | بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت |