مثنوی معنوی/پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست میگویی تا ایاز را در سخن آورد
ظاهر
ای ایاز این مهرها بر چارقی | چیست آخر همچو بر بت عاشقی | |||||
همچو مجنون از رخ لیلی خویش | کردهای تو چارقی را دین و کیش | |||||
با دو کهنه مهر جان آمیخته | هر دو را در حجرهای آویخته | |||||
چند گویی با دو کهنه نو سخن | در جمادی میدمی سر کهن | |||||
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز | میکشی از عشق گفت خود دراز | |||||
چارقت ربع کدامین آصفست | پوستین گویی که کرتهی یوسفست | |||||
همچو ترسا که شمارد با کشش | جرم یکساله زنا و غل و غش | |||||
تا بیامرزد کشش زو آن گناه | عفو او را عفو داند از اله | |||||
نیست آگه آن کشش از جرم و داد | لیک بس جادوست عشق و اعتقاد | |||||
دوستی و وهم صد یوسف تند | اسحر از هاروت و ماروتست خود | |||||
صورتی پیدا کند بر یاد او | جذب صورت آردت در گفت و گو | |||||
رازگویی پیش صورت صد هزار | آن چنان که یار گوید پیش یار | |||||
نه بدانجا صورتی نه هیکلی | زاده از وی صد الست و صد بلی | |||||
آن چنان که مادری دلبردهای | پیش گور بچهی نومردهای | |||||
رازها گوید به جد و اجتهاد | مینماید زنده او را آن جماد | |||||
حی و قایم داند او آن خاک را | چشم و گوشی داند او خاشاک را | |||||
پیش او هر ذرهی آن خاک گور | گوش دارد هوش دارد وقت شور | |||||
مستمع داند به جد آن خاک را | خوش نگر این عشق ساحرناک را | |||||
آنچنان بر خاک گور تازه او | دمبدم خوش مینهد با اشک رو | |||||
که بوقت زندگی هرگز چنان | روی ننهادست بر پور چو جان | |||||
از عزا چون چند روزی بگذرد | آتش آن عشق او ساکن شود | |||||
عشق بر مرده نباشد پایدار | عشق را بر حی جانافزای دار | |||||
بعد از آن زان گور خود خواب آیدش | از جمادی هم جمادی زایدش | |||||
زانک عشق افسون خود بربود و رفت | ماند خاکستر چو آتش رفت تفت | |||||
آنچ بیند آن جوان در آینه | پیر اندر خشت میبیند همه | |||||
پیر عشق تست نه ریش سپید | دستگیر صد هزاران ناامید | |||||
عشق صورتها بسازد در فراق | نامصور سر کند وقت تلاق | |||||
که منم آن اصل اصل هوش و مست | بر صور آن حسن عکس ما بدست | |||||
پردهها را این زمان برداشتم | حسن را بیواسطه بفراشتم | |||||
زانک بس با عکس من در بافتی | قوت تجرید ذاتم یافتی | |||||
چون ازین سو جذبهی من شد روان | او کشش را مینبیند در میان | |||||
مغفرت میخواهد از جرم و خطا | از پس آن پرده از لطف خدا | |||||
چون ز سنگی چشمهای جاری شود | سنگ اندر چشمه متواری شود | |||||
کس نخواهد بعد از آن او را حجر | زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر | |||||
کاسهها دان این صور را واندرو | آنچ حق ریزد بدان گیرد علو |