مثنوی معنوی/پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت
ظاهر
شاه پرسیدش که باری وحی چیست | یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست | |||||
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد | یا چه دولت ماند کو واصل نشد | |||||
گیرم این وحی نبی گنجور نیست | هم کم از وحی دل زنبور نیست | |||||
چونک او حی الرب الی النحل آمدست | خانهی وحیش پر از حلوا شدست | |||||
او به نور وحی حق عزوجل | کرد عالم را پر از شمع و عسل | |||||
این که کرمناست و بالا میرود | وحیش از زنبور کمتر کی بود | |||||
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای | پس چرا خشکی و تشنه ماندهای | |||||
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل | بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل | |||||
توبه کن بیزار شو از هر عدو | کو ندارد آب کوثر در کدو | |||||
هر کرا دیدی ز کوثر سرخرو | او محمدخوست با او گیر خو | |||||
تا احب لله آیی در حساب | کز درخت احمدی با اوست سیب | |||||
هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب | دشمنش میدار همچون مرگ و تب | |||||
گر چه بابای توست و مام تو | کو حقیقت هست خونآشام تو | |||||
از خلیل حق بیاموز این سیر | که شد او بیزار اول از پدر | |||||
تا که ابغض لله آیی پیش حق | تا نگیرد بر تو رشک عشق دق | |||||
تا نخوانی لا و الا الله را | در نیابی منهج این راه را |