مثنوی معنوی/و همچنین قد جف القلم یعنی
ظاهر
همچنین تاویل قد جف القلم | بهر تحریضست بر شغل اهم | |||||
پس قلم بنوشت که هر کار را | لایق آن هست تاثیر و جزا | |||||
کژ روی جف القلم کژ آیدت | راستی آری سعادت زایدت | |||||
ظلم آری مدبری جف القلم | عدل آری بر خوری جف القلم | |||||
چون بدزدد دست شد جف القلم | خورد باده مست شد جف القلم | |||||
تو روا داری روا باشد که حق | همچو معزول آید از حکم سبق | |||||
که ز دست من برون رفتست کار | پیش من چندین میا چندین مزار | |||||
بلک معنی آن بود جف القلم | نیست یکسان پیش من عدل و ستم | |||||
فرق بنهادم میان خیر و شر | فرق بنهادم ز بد هم از بتر | |||||
ذرهای گر در تو افزونی ادب | باشد از یارت بداند فضل رب | |||||
قدر آن ذره ترا افزون دهد | ذره چون کوهی قدم بیرون نهد | |||||
پادشاهی که به پیش تخت او | فرق نبود از امین و ظلمجو | |||||
آنک میلرزد ز بیم رد او | وانک طعنه میزند در جد او | |||||
فرق نبود هر دو یک باشد برش | شاه نبود خاک تیره بر سرش | |||||
ذرهای گر جهد تو افزون بود | در ترازوی خدا موزون بود | |||||
پیش این شاهان هماره جان کنی | بیخبر ایشان ز غدر و روشنی | |||||
گفت غمازی که بد گوید ترا | ضایع آرد خدمتت را سالها | |||||
پیش شاهی که سمیعست و بصیر | گفت غمازان نباشد جایگیر | |||||
جمله غمازان ازو آیس شوند | سوی ما آیند و افزایند پند | |||||
بس جفا گویند شه را پیش ما | که برو جف القلم کم کن وفا | |||||
معنی جف القلم کی آن بود | که جفاها با وفا یکسان بود | |||||
بل جفا را هم جفا جف القلم | وآن وفا را هم وفا جف القلم | |||||
عفو باشد لیک کو فر امید | که بود بنده ز تقوی روسپید | |||||
دزد را گر عفو باشد جان برد | کی وزیر و خازن مخزن شود | |||||
ای امین الدین ربانی بیا | کز امانت رست هر تاج و لوا | |||||
پور سلطان گر برو خاین شود | آن سرش از تن بدان باین شود | |||||
وز غلامی هندوی آرد وفا | دولت او را میزند طال بقا | |||||
چه غلام ار بر دری سگ باوفاست | در دل سالار او را صد رضاست | |||||
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد | گر بود شیری چه پیروزش کند | |||||
جز مگر دزدی که خدمتها کند | صدق او بیخ جفا را بر کند | |||||
چون فضیل رهزنی کو راست باخت | زانک ده مرده به سوی توبه تاخت | |||||
وآنچنان که ساحران فرعون را | رو سیه کردند از صبر و وفا | |||||
دست و پا دادند در جرم قود | آن به صد ساله عبادت کی شود | |||||
تو که پنجه سال خدمت کردهای | کی چنین صدقی به دست آوردهای |