مثنوی معنوی/وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی
ظاهر
چون بلال از ضعف شد همچون هلال | رنگ مرگ افتاد بر روی بلال | |||||
جفت او دیدش بگفتا وا حرب | پس بلالش گفت نه نه وا طرب | |||||
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست | تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست | |||||
این همی گفت و رخش در عین گفت | نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت | |||||
تاب رو و چشم پر انوار او | می گواهی داد بر گفتار او | |||||
هر سیه دل می سیه دیدی ورا | مردم دیده سیاه آمد چرا | |||||
مردم نادیده باشد رو سیاه | مردم دیده بود مرآت ماه | |||||
خود کی بیند مردم دیدهی ترا | در جهان جز مردم دیدهفزا | |||||
چون به غیر مردم دیدهش ندید | پس به غیر او کی در رنگش رسید | |||||
پس جز او جمله مقلد آمدند | در صفات مردم دیده بلند | |||||
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال | گفت نه نه الوصالست الوصال | |||||
گفت جفت امشب غریبی میروی | از تبار و خویش غایب میشوی | |||||
گفت نه نه بلک امشب جان من | میرسد خود از غریبی در وطن | |||||
گفت رویت را کجا بینیم ما | گفت اندر حلقهی خاص خدا | |||||
حلقهی خاصش به تو پیوسته است | گر نظر بالا کنی نه سوی پست | |||||
اندر آن حلقه ز رب العالمین | نور میتابد چو در حلقه نگین | |||||
گفت ویران گشت این خانه دریغ | گفت اندر مه نگر منگر به میغ | |||||
کرد ویران تا کند معمورتر | قومم انبه بود و خانه مختصر |