مثنوی معنوی/وصیت کردن مصطفی علیهالسلام صدیق را رضی الله عنه
ظاهر
مصطفی گفتش کای اقبالجو | اندرین من میشوم انباز تو | |||||
تو وکیلم باش نیمی بهر من | مشتری شو قبض کن از من ثمن | |||||
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان | سوی خانهی آن جهود بیامان | |||||
گفت با خود کز کف طفلان گهر | پس توان آسان خریدن ای پدر | |||||
عقل و ایمان را ازین طفلان گول | میخرد با ملک دنیا دیو غول | |||||
آنچنان زینت دهد مردار را | که خرد زیشان دو صد گلزار را | |||||
آنچنان مهتاب پیماید به سحر | کز خسان صد کیسه برباید به سحر | |||||
انبیاشان تاجری آموختند | پیش ایشان شمع دین افروختند | |||||
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد | انبیا را در نظرشان زشت کرد | |||||
زشت گرداند به جادویی عدو | تا طلاق افتد میان جفت و شو | |||||
دیدههاشان را به سحر میدوختند | تا چنین جوهر به خس بفروختند | |||||
این گهر از هر دو عالم برترست | هین بخر زین طفل جاهل کو خرست | |||||
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست | آن اشک را در در و دریا شکیست | |||||
منکر بحرست و گوهرهای او | کی بود حیوان در و پیرایهجو | |||||
در سر حیوان خدا ننهاده است | کو بود در بند لعل و درپرست | |||||
مر خران را هیچ دیدی گوشوار | گوش و هوش خر بود در سبزهزار | |||||
احسن التقویم در والتین بخوان | که گرامی گوهرست ای دوست جان | |||||
احسن التقویم از عرش او فزون | احسن التقویم از فکرت برون | |||||
گر بگویم قیمت این ممتنع | من بسوزم هم بسوزد مستمع | |||||
لب ببند اینجا و خر این سو مران | رفت این صدیق سوی آن خران | |||||
حلقه در زد چو در را بر گشود | رفت بیخود در سرای آن جهود | |||||
بیخود و سرمست و پر آتش نشست | از دهانش بس کلام تلخ جست | |||||
کین ولی الله را چون میزنی | این چه حقدست ای عدو روشنی | |||||
گر ترا صدقیست اندر دین خود | ظلم بر صادق دلت چون میدهد | |||||
ای تو در دین جهودی مادهای | کین گمان داری تو بر شهزادهای | |||||
در همه ز آیینهی کژساز خود | منگر ای مردود نفرین ابد | |||||
آنچ آن دم از لب صدیق جست | گر بگویم گم کنی تو پای و دست | |||||
آن ینابیع الحکم همچون فرات | از دهان او دوان از بیجهات | |||||
همچو از سنگی که آبی شد روان | نه ز پهلو مایه دارد نه از میان | |||||
اسپر خود کرده حق آن سنگ را | بر گشاده آب مینارنگ را | |||||
همچنانک از چشمهی چشم تو نور | او روان کردست بیبخل و فتور | |||||
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست | رویپوشی کرد در ایجاد دوست | |||||
در خلای گوش باد جاذبش | مدرک صدق کلام و کاذبش | |||||
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان | کو پذیرد حرف و صوت قصهخوان | |||||
استخوان و باد روپوشست و بس | در دو عالم غیر یزدان نیست کس | |||||
مستمع او قایل او بیاحتجاب | زانک الاذنان من الراس ای مثاب | |||||
گفت رحمت گر همیآید برو | زر بده بستانش ای اکرامخو | |||||
از منش وا خر چو میسوزد دلت | بیمنت حل نگردد مشکلت | |||||
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود | بندهای دارم تن اسپید و جهود | |||||
تن سپید و دل سیاهستش بگیر | در عوض ده تن سیاه و دل منیر | |||||
پس فرستاد و بیاورد آن همام | بود الحق سخت زیبا آن غلام | |||||
آنچنان که ماند حیران آن جهود | آن دل چون سنگش از جا رفت زود | |||||
حالت صورتپرستان این بود | سنگشان از صورتی مومین بود | |||||
باز کرد استیزه و راضی نشد | که برین افزون بده بیهیچ بد | |||||
یک نصاب نقره هم بر وی فزود | تا که راضی گشت حرص آن جهود |