مثنوی معنوی/وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهلترست
ظاهر
آن یکی شخص به وقت مرگ خویش | گفت بود اندر وصیت پیشپیش | |||||
سه پسر بودش چو سه سرو روان | وقف ایشان کرده او جان و روان | |||||
گفت هرچه در کفم کاله و زرست | او برد زین هر سه کو کاهلترست | |||||
گفت با قاضی و پس اندرز کرد | بعد از آن جام شراب مرگ خورد | |||||
گفته فرزندان به قاضی کای کریم | نگذریم از حکم او ما سه یتیم | |||||
ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود | سرنپیچیم ارچه قربان میکند | |||||
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش | تا بگوید قصهای از کاهلیش | |||||
تا ببینم کاهلی هر یکی | تا بدانم حال هر یک بیشکی | |||||
عارفان از دو جهان کاهلترند | زانک بی شد یار خرمن میبرند | |||||
کاهلی را کردهاند ایشان سند | کار ایشان را چو یزدان میکند | |||||
کار یزدان را نمیبینند عام | مینیاسایند از کد صبح و شام | |||||
هین ز حد کاهلی گویید باز | تا بدانم حد آن از کشف راز | |||||
بیگمان که هر زبان پردهی دلست | چون بجنبد پرده سرها واصلست | |||||
پردهی کوچک چو یک شرحه کباب | میبپوشد صورت صد آفتاب | |||||
گر بیان نطق کاذب نیز هست | لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست | |||||
آن نسیمی که بیایدت از چمن | هست پیدا از سموم گولخن | |||||
بوی صدق و بوی کذب گولگیر | هست پیدا در نفس چون مشک و سیر | |||||
گر ندانی یار را از دهدله | از مشام فاسد خود کن گله | |||||
بانگ حیزان و شجاعان دلیر | هست پیدا چون فن روباه و شیر | |||||
یا زبان همچون سر دیگست راست | چون بجنبد تو بدانی چه اباست | |||||
از بخار آن بداند تیزهش | دیگ شیرینی ز سکباج ترش | |||||
دست بر دیگ نوی چون زد فتی | وقت بخریدن بدید اشکسته را | |||||
گفت دانم مرد را در حین ز پوز | ور نگوید دانمش اندر سه روز | |||||
وآن دگر گفت ار بگوید دانمش | ور نگوید در سخن پیچانمش | |||||
گفت اگر این مکر بشنیده بود | لب ببندد در خموشی در رود |