مثنوی معنوی/وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد
ظاهر
رفت یک صوفی به لشکر در غزا | ناگهان آمد قطاریق و وغا | |||||
ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف | فارسان راندند تا صف مصاف | |||||
مثقلان خاک بر جا ماندند | سابقون السابقون در راندند | |||||
جنگها کرده مظفر آمدند | باز گشته با غنایم سودمند | |||||
ارمغان دادند کای صوفی تو نیز | او برون انداخت نستد هیچ چیز | |||||
پس بگفتندش که خشمینی چرا | گفت من محروم ماندم از غزا | |||||
زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد | که میان غزو خنجر کش نشد | |||||
پس بگفتندش که آوردیم اسیر | آن یکی را بهر کشتن تو بگیر | |||||
سر ببرش تا تو هم غازی شوی | اندکی خوش گشت صوفی دلقوی | |||||
که آب را گر در وضو صد روشنیست | چونک آن نبود تیمم کردنیست | |||||
برد صوفی آن اسیر بسته را | در پس خرگه که آرد او غزا | |||||
دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر | قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر | |||||
کافر بسته دو دست او کشتنیست | بسملش را موجب تاخیر چیست | |||||
آمد آن یک در تفحص در پیش | دید کافر را به بالای ویش | |||||
همچو نر بالای ماده وآن اسیر | همچو شیری خفته بالای فقیر | |||||
دستها بسته همیخایید او | از سر استیز صوفی را گلو | |||||
گبر میخایید با دندان گلوش | صوفی افتاده به زیر و رفته هوش | |||||
دستبسته گبر و همچون گربهای | خسته کرده حلق او بیحربهای | |||||
نیم کشتش کرده با دندان اسیر | ریش او پر خون ز حلق آن فقیر | |||||
همچو تو کز دست نفس بسته دست | همچو آن صوفی شدی بیخویش و پست | |||||
ای شده عاجز ز تلی کیش تو | صد هزاران کوهها در پیش تو | |||||
زین قدر خرپشته مردی از شکوه | چون روی بر عقبههای همچو کوه | |||||
غازیان کشتند کافر را بتیغ | هم در آن ساعت ز حمیت بیدریغ | |||||
بر رخ صوفی زدند آب و گلاب | تا به هوش آید ز بیخویشی و خواب | |||||
چون به خویش آمد بدید آن قوم را | پس بپرسیدند چون بد ماجرا | |||||
الله الله این چه حالست ای عزیز | این چنین بیهوش گشتی از چه چیز | |||||
از اسیر نیمکشت بستهدست | این چنین بیهوش افتادی و پست | |||||
گفت چون قصد سرش کردم به خشم | طرفه در من بنگرید آن شوخچشم | |||||
چشم را وا کرد پهن او سوی من | چشم گردانید و شد هوشم ز تن | |||||
گردش چشمش مرا لشکر نمود | من ندانم گفت چون پر هول بود | |||||
قصه کوته کن کزان چشم این چنین | رفتم از خود اوفتادم بر زمین |