مثنوی معنوی/وسوسهای کی پادشاهزاده را پیدا شد
ظاهر
چون مسلم گشت بیبیع و شری | از درون شاه در جانش جری | |||||
قوت میخوردی ز نور جان شاه | ماه جانش همچو از خورشید ماه | |||||
راتبهی جانی ز شاه بیندید | دم به دم در جان مستش میرسید | |||||
آن نه که ترسا و مشرک میخورند | زان غذایی که ملایک میخورند | |||||
اندرون خویش استغنا بدید | گشت طغیانی ز استغنا پدید | |||||
که نه من هم شاه و هم شهزادهام | چون عنان خود بدین شه دادهام | |||||
چون مرا ماهی بر آمد با لمع | من چرا باشم غباری را تبع | |||||
آب در جوی منست و وقت ناز | ناز غیر از چه کشم من بینیاز | |||||
سر چرا بندم چو درد سر نماند | وقت روی زرد و چشم تر نماند | |||||
چون شکرلب گشتهام عارض قمر | باز باید کرد دکان دگر | |||||
زین منی چون نفس زاییدن گرفت | صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت | |||||
صد بیابان زان سوی حرص و حسد | تا بدانجا چشم بد هم میرسد | |||||
بحر شه که مرجع هر آب اوست | چون نداند آنچ اندر سیل و جوست | |||||
شاه را دل درد کرد از فکر او | ناسپاسی عطای بکر او | |||||
گفت آخر ای خس واهیادب | این سزای داد من بود ای عجب | |||||
من چه کردم با تو زین گنج نفیس | تو چه کردی با من از خوی خسیس | |||||
من ترا ماهی نهادم در کنار | که غروبش نیست تا روز شمار | |||||
در جزای آن عطای نور پاک | تو زدی در دیدهی من خار و خاک | |||||
من ترا بر چرخ گشته نردبان | تو شده در حرب من تیر و کمان | |||||
درد غیرت آمد اندر شه پدید | عکس درد شاه اندر وی رسید | |||||
مرغ دولت در عتابش بر طپید | پردهی آن گوشه گشته بر درید | |||||
چون درون خود بدید آن خوشپسر | از سیهکاری خود گرد و اثر | |||||
از وظیفهی لطف و نعمت کم شده | خانهی شادی او پر غم شده | |||||
با خود آمد او ز مستی عقار | زان گنه گشته سرش خانهی خمار | |||||
خورده گندم حله زو بیرون شده | خلد بر وی بادیه و هامون شده | |||||
دید کان شربت ورا بیمار کرد | زهر آن ما و منیها کار کرد | |||||
جان چون طاوس در گلزار ناز | همچو چغدی شد به ویرانهی مجاز | |||||
همچو آدم دور ماند او از بهشت | در زمین میراند گاوی بهر کشت | |||||
اشک میراند او کای هندوی زاو | شیر را کردی اسیر دم گاو | |||||
کردی ای نفس بد بارد نفس | بیحفاظی با شه فریادرس | |||||
دام بگزیدی ز حرص گندمی | بر تو شد هر گندم او کزدمی | |||||
در سرت آمد هوای ما و من | قید بین بر پای خود پنجاه من | |||||
نوحه میکرد این نمط بر جان خویش | که چرا گشتم ضد سلطان خویش | |||||
آمد او با خویش و استغفار کرد | با انابت چیز دیگر یار کرد | |||||
درد کان از وحشت ایمان بود | رحم کن کان درد بیدرمان بود | |||||
مر بشر را خود مبا جامهی درست | چون رهید از صبر در حین صدر جست | |||||
مر بشر را پنجه و ناخن مباد | که نه دین اندیشد آنگه نه سداد | |||||
آدمی اندر بلا کشته بهست | نفس کافر نعمتست و گمرهست |