مثنوی معنوی/هفت مرد شدن آن هفت درخت
ظاهر
بعد دیری گشت آنها هفت مرد | جمله در قعده پی یزدان فرد | |||||
چشم میمالم که آن هفت ارسلان | تا کیانند و چه دارند از جهان | |||||
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه | کردم ایشان را سلام از انتباه | |||||
قوم گفتندم جواب آن سلام | ای دقوقی مفخر و تاج کرام | |||||
گفتم آخر چون مرا بشناختند | پیش ازین بر من نظر ننداختند | |||||
از ضمیر من بدانستند زود | یکدگر را بنگریدند از فرود | |||||
پاسخم دادند خندان کای عزیز | این بپوشیدست اکنون بر تو نیز | |||||
بر دلی کو در تحیر با خداست | کی شود پوشیده راز چپ و راست | |||||
گفتم ار سوی حقایق بشکفند | چون ز اسم حرف رسمی واقفند | |||||
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی | آن ز استغراق دان نه از جاهلی | |||||
بعد از آن گفتند ما را آرزوست | اقتدا کردن به تو ای پاک دوست | |||||
گفتم آری لیک یک ساعت که من | مشکلاتی دارم از دور زمن | |||||
تا شود آن حل به صحبتهای پاک | که به صحبت روید انگوری ز خاک | |||||
دانهی پرمغز با خاک دژم | خلوتی و صحبتی کرد از کرم | |||||
خویشتن در خاک کلی محو کرد | تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد | |||||
از پس آن محو قبض او نماند | پرگشاد و بسط شد مرکب براند | |||||
پیش اصل خویش چون بیخویش شد | رفت صورت جلوهی معنیش شد | |||||
سر چنین کردند هین فرمان تراست | تف دل از سر چنین کردن بخاست | |||||
ساعتی با آن گروه مجتبی | چون مراقب گشتم و از خود جدا | |||||
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان | زانک ساعت پیر گرداند جوان | |||||
جمله تلوینها ز ساعت خاستست | رست از تلوین که از ساعت برست | |||||
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی | چون نماند محرم بیچون شوی | |||||
ساعت از بیساعتی آگاه نیست | زانکش آن سو جز تحیر راه نیست | |||||
هر نفر را بر طویله خاص او | بستهاند اندر جهان جست و جو | |||||
منتصب بر هر طویله رایضی | جز بدستوری نیاید رافضی | |||||
از هوس گر از طویله بسکلد | در طویله دیگران سر در کند | |||||
در زمان آخرجیان چست خوش | گوشهی افسار او گیرند و کش | |||||
حافظان را گر نبینی ای عیار | اختیارت را ببین بی اختیار | |||||
اختیاری میکنی و دست و پا | بر گشادستت چرا حسبی چرا | |||||
روی در انکار حافظ بردهای | نام تهدیدات نفسش کردهای |