مثنوی معنوی/نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید
ظاهر
میکشید از بیهشیاش در بیان | اندک اندک از کرم صدر جهان | |||||
بانگ زد در گوش او شه کای گدا | زر نثار آوردمت دامن گشا | |||||
جان تو کاندر فراقم میطپید | چونک زنهارش رسیدم چون رمید | |||||
ای بدیده در فراقم گرم و سرد | با خود آ از بیخودی و باز گرد | |||||
مرغ خانه اشتری را بی خرد | رسم مهمانش به خانه میبرد | |||||
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد | خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد | |||||
خانهی مرغست هوش و عقل ما | هوش صالح طالب ناقهی خدا | |||||
ناقه چون سر کرد در آب و گلش | نه گل آنجا ماند نه جان و دلش | |||||
کرد فضل عشق انسان را فضول | زین فزونجویی ظلومست و جهول | |||||
جاهلست و اندرین مشکل شکار | میکشد خرگوش شیری در کنار | |||||
کی کنار اندر کشیدی شیر را | گر بدانستی و دیدی شیر را | |||||
ظالمست او بر خود و بر جان خود | ظلم بین کز عدلها گو میبرد | |||||
جهل او مر علمها را اوستاد | ظلم او مر عدلها را شد رشاد | |||||
دست او بگرفت کین رفته دمش | آنگهی آید که من دم بخشمش | |||||
چون به من زنده شود این مردهتن | جان من باشد که رو آرد به من | |||||
من کنم او را ازین جان محتشم | جان که من بخشم ببیند بخششم | |||||
جان نامحرم نبیند روی دوست | جز همان جان کاصل او از کوی اوست | |||||
در دمم قصابوار این دوست را | تا هلد آن مغز نغزش پوست را | |||||
گفت ای جان رمیده از بلا | وصل ما را در گشادیم الصلا | |||||
ای خود ما بیخودی و مستیات | ای ز هست ما هماره هستیات | |||||
با تو بی لب این زمان من نو بنو | رازهای کهنه گویم میشنو | |||||
زانک آن لبها ازین دم میرمد | بر لب جوی نهان بر میدمد | |||||
گوش بیگوشی درین دم بر گشا | بهر راز یفعل الله ما یشا | |||||
چون صلای وصل بشنیدن گرفت | اندک اندک مرده جنبیدن گرفت | |||||
نه کم از خاکست کز عشوهی صبا | سبز پوشد سر بر آرد از فنا | |||||
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب | یوسفان زایند رخ چون آفتاب | |||||
کم ز بادی نیست شد از امر کن | در رحم طاوس و مرغ خوشسخن | |||||
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد | ناقهای کان ناقه ناقه زاد زاد | |||||
زین همه بگذر نه آن مایهی عدم | عالمی زاد و بزاید دم بدم | |||||
بر جهید و بر طپید و شاد شاد | یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد |