مثنوی معنوی/نواختن مصطفی علیهالسلام آن عرب مهمان را
ظاهر
این سخن پایان ندارد آن عرب | ماند از الطاف آن شه در عجب | |||||
خواست دیوانه شدن عقلش رمید | دست عقل مصطفی بازش کشید | |||||
گفت این سو آ بیامد آنچنان | که کسی برخیزد از خواب گران | |||||
گفت این سو آ مکن هین با خود آ | که ازین سو هست با تو کارها | |||||
آب بر رو زد در آمد در سخن | کای شهید حق شهادت عرضه کن | |||||
تا گواهی بدهم و بیرون شوم | سیرم از هستی در آن هامون شوم | |||||
ما درین دهلیز قاضی قضا | بهر دعوی الستیم و بلی | |||||
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان | فعل و قول ما شهودست و بیان | |||||
از چه در دهلیز قاضی ای گواه | حبس باشی ده شهادت از پگاه | |||||
زان بخواندندت بدینجا تا که تو | آن گواهی بدهی و ناری عتو | |||||
از لجاج خویشتن بنشستهای | اندرین تنگی کف و لب بستهای | |||||
تا بندهی آن گواهی ای شهید | تو ازین دهلیز کی خواهی رهید | |||||
یک زمان کارست بگزار و بتاز | کار کوته را مکن بر خود دراز | |||||
خواه در صد سال خواهی یک زمان | این امانت واگزار و وا رهان |