مثنوی معنوی/نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله
ظاهر
صوفیی از فقر چون در غم شود | عین فقرش دایه و مطعم شود | |||||
زانک جنت از مکاره رسته است | رحم قسم عاجزی اشکسته است | |||||
آنک سرها بشکند او از علو | رحم حق و خلق ناید سوی او | |||||
این سخن آخر ندارد وان جوان | از کمی اجرای نان شد ناتوان | |||||
شاد آن صوفی که رزقش کم شود | آن شبهش در گردد و اویم شود | |||||
زان جرای خاص هر که آگاه شد | او سزای قرب و اجریگاه شد | |||||
زان جرای روح چون نقصان شود | جانش از نقصان آن لرزان شود | |||||
پس بداند که خطایی رفته است | که سمنزار رضا آشفته است | |||||
همچنانک آن شخص از نقصان کشت | رقعه سوی صاحب خرمن نبشت | |||||
رقعهاش بردند پیش میر داد | خواند او رقعه جوابی وا نداد | |||||
گفت او را نیست الا درد لوت | پس جواب احمق اولیتر سکوت | |||||
نیستش درد فراق و وصل هیچ | بند فرعست او نجوید اصل هیچ | |||||
احمقست و مردهی ما و منی | کز غم فرعش فراغ اصل نی | |||||
آسمانها و زمین یک سیب دان | کز درخت قدرت حق شد عیان | |||||
تو چه کرمی در میان سیب در | وز درخت و باغبانی بیخبر | |||||
آن یکی کرمی دگر در سیب هم | لیک جانش از برون صاحبعلم | |||||
جنبش او وا شکافد سیب را | بر نتابد سیب آن آسیب را | |||||
بر دریده جنبش او پردهها | صورتش کرمست و معنی اژدها | |||||
آتش که اول ز آهن میجهد | او قدم بس سست بیرون مینهد | |||||
دایهاش پنبهست اول لیک اخیر | میرساند شعلهها او تا اثیر | |||||
مرد اول بستهی خواب و خورست | آخر الامر از ملایک برترست | |||||
در پناه پنبه و کبریتها | شعله و نورش برآیدت بر سها | |||||
عالم تاریک روشن میکند | کندهی آهن به سوزن میکند | |||||
گرچه آتش نیز هم جسمانی است | نه ز روحست و نه از روحانی است | |||||
جسم را نبود از آن عز بهرهای | جسم پیش بحر جان چون قطرهای | |||||
جسم از جان روزافزون میشود | چون رود جان جسم بین چون میشود | |||||
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست | جان تو تا آسمان جولانکنیست | |||||
تا به بغداد و سمرقند ای همام | روح را اندر تصور نیم گام | |||||
دو درم سنگست پیه چشمتان | نور روحش تا عنان آسمان | |||||
نور بی این چشم میبیند به خواب | چشم بیاین نور چه بود جز خراب | |||||
جان ز ریش و سبلت تن فارغست | لیک تن بیجان بود مردار و پست | |||||
بارنامهی روح حیوانیست این | پیشتر رو روح انسانی ببین | |||||
بگذر از انسان هم و از قال و قیل | تا لب دریای جان جبرئیل | |||||
بعد از آنت جان احمد لب گزد | جبرئیل از بیم تو واپس خزد | |||||
گوید ار آیم به قدر یک کمان | من به سوی تو بسوزم در زمان |