مثنوی معنوی/نصیحت مبارزان او را کی با این دل
ظاهر
قوم گفتندش به پیکار و نبرد | با چنین زهره که تو داری مگرد | |||||
چون ز چشم آن اسیر بستهدست | غرقه گشتی کشتی تو در شکست | |||||
پس میان حملهی شیران نر | که بود با تیغشان چون گوی سر | |||||
کی توانی کرد در خون آشنا | چون نهای با جنگ مردان آشنا | |||||
که ز طاقاطاق گردنها زدن | طاقطاق جامه کوبان ممتهن | |||||
بس تن بیسر که دارد اضطراب | بس سر بیتن به خون بر چون حباب | |||||
زیر دست و پای اسپان در غزا | صد فنا کن غرقه گشته در فنا | |||||
این چنین هوشی که از موشی پرید | اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید | |||||
چالش است آن حمزه خوردن نیست این | تا تو برمالی بخوردن آستین | |||||
نیست حمزه خوردن اینجا تیغ بین | حمزهای باید درین صف آهنین | |||||
کار هر نازکدلی نبود قتال | که گریزد از خیالی چون خیال | |||||
کار ترکانست نه ترکان برو | جای ترکان هست خانه خانه شو |