مثنوی معنوی/موری بر کاغذ میرفت
ظاهر
مورکی بر کاغذی دید او قلم | گفت با مور دگر این راز هم | |||||
که عجایب نقشها آن کلک کرد | همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد | |||||
گفت آن مور اصبعست آن پیشهور | وین قلم در فعل فرعست و اثر | |||||
گفت آن مور سوم کز بازوست | که اصبع لاغر ز زورش نقش بست | |||||
همچنین میرفت بالا تا یکی | مهتر موران فطن بود اندکی | |||||
گفت کز صورت مبینید این هنر | که به خواب و مرگ گردد بیخبر | |||||
صورت آمد چون لباس و چون عصا | جز به عقل و جان نجنبد نقشها | |||||
بیخبر بود او که آن عقل و فاد | بی ز تقلیب خدا باشد جماد | |||||
یک زمان از وی عنایت بر کند | عقل زیرک ابلهیها میکند | |||||
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت | چونک کوه قاف در نطق سفت | |||||
کای سخنگوی خبیر رازدان | از صفات حق بکن با من بیان | |||||
گفت رو کان وصف از آن هایلترست | که بیان بر وی تواند برد دست | |||||
یا قلم را زهره باشد که به سر | بر نویسد بر صحایف زان خبر | |||||
گفت کمتر داستانی باز گو | از عجبهای حق ای حبر نکو | |||||
گفت اینک دشت سیصدساله راه | کوههای برف پر کردست شاه | |||||
کوه بر که بیشمار و بیعدد | میرسد در هر زمان برفش مدد | |||||
کوه برفی میزند بر دیگری | میرساند برف سردی تا ثری | |||||
کوه برفی میزند بر کوه برف | دم به دم ز انبار بیحد و شگرف | |||||
گر نبودی این چنین وادی شها | تف دوزخ محو کردی مر مرا | |||||
غافلان را کوههای برف دان | تا نسوزد پردههای عاقلان | |||||
گر نبودی عکس جهل برفباف | سوختی از نار شوق آن کوه قاف | |||||
آتش از قهر خدا خود ذرهایست | بهر تهدید لیمان درهایست | |||||
با چنین قهری که زفت و فایق است | برد لطفش بین که بر وی سابق است | |||||
سبق بیچون و چگونهی معنوی | سابق و مسبوق دیدی بیدوی | |||||
گر ندیدی آن بود از فهم پست | که عقول خلق زان کان یک جوست | |||||
عیب بر خود نه نه بر آیات دین | کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین | |||||
مرغ را جولانگه عالی هواست | زانک نشو او ز شهوت وز هواست | |||||
پس تو حیران باش بیلا و بلی | تا ز رحمت پیشت آید محملی | |||||
چون ز فهم این عجایب کودنی | گر بلی گویی تکلف میکنی | |||||
ور بگویی نی زند نی گردنت | قهر بر بندد بدان نی روزنت | |||||
پس همین حیران و واله باش و بس | تا درآید نصر حق از پیش و پس | |||||
چونک حیران گشتی و گیج و فنا | با زبان حال گفتی اهدنا | |||||
زفت زفتست و چو لرزان میشوی | میشود آن زفت نرم و مستوی | |||||
زانک شکل زفت بهر منکرست | چونک عاجز آمدی لطف و برست |