مثنوی معنوی/منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود
ظاهر
سید ترمد که آنجا شاه بود | مسخرهی او دلقک آگاه بود | |||||
داشت کاری در سمرقند او مهم | جستالاقی تا شود او مستتم | |||||
زد منادی هر که اندر پنج روز | آردم زانجا خبر بدهم کنوز | |||||
دلقک اندر ده بد و آن را شنید | بر نشست و تا بترمد میدوید | |||||
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط | از دوانیدن فرس را زان نمط | |||||
پس به دیوان در دوید از گرد راه | وقت ناهنگام ره جست او به شاه | |||||
فجفجی در جملهی دیوان فتاد | شورشی در وهم آن سلطان فتاد | |||||
خاص و عام شهر را دل شد ز دست | تا چه تشویش و بلا حادث شدست | |||||
یا عدوی قاهری در قصد ماست | یا بلایی مهلکی از غیب خاست | |||||
که ز ده دلقک به سیران درشت | چند اسپی تازی اندر راه کشت | |||||
جمع گشته بر سرای شاه خلق | تا چرا آمد چنین اشتاب دلق | |||||
از شتاب او و فحش اجتهاد | غلغل و تشویش در ترمد فتاد | |||||
آن یکی دو دست بر زانوزنان | وآن دگر از وهم واویلیکنان | |||||
از نفیر و فتنه و خوف نکال | هر دلی رفته به صد کوی خیال | |||||
هر کسی فالی همیزد از قیاس | تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس | |||||
راه جست و راه دادش شاه زود | چون زمین بوسید گفتش هی چه بود | |||||
هرکه میپرسید حالی زان ترش | دست بر لب مینهاد او که خمش | |||||
وهم میافزود زین فرهنگ او | جمله در تشویش گشته دنگ او | |||||
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم | یکدمی بگذار تا من دم زنم | |||||
تا که باز آید به من عقلم دمی | که فتادم در عجایب عالمی | |||||
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن | تلخ گشتش هم گلو و هم دهن | |||||
که ندیده بود دلقک را چنین | که ازو خوشتر نبودش همنشین | |||||
دایما دستان و لاغ افراشتی | شاه را او شاد و خندان داشتی | |||||
آن چنان خندانش کردی در نشست | که گرفتی شه شکم را با دو دست | |||||
که ز زور خنده خوی کردی تنش | رو در افتادی ز خنده کردنش | |||||
باز امروز این چنین زرد و ترش | دست بر لب میزند کای شه خمش | |||||
وهم در وهم و خیال اندر خیال | شاه را تا خود چه آید از نکال | |||||
که دل شه با غم و پرهیز بود | زانک خوارمشاه بس خونریز بود | |||||
بس شهان آن طرف را کشته بود | یا به حیله یا به سطوت آن عنود | |||||
این شه ترمد ازو در وهم بود | وز فن دلقک خود آن وهمش فزود | |||||
گفت زوتر بازگو تا حال چیست | این چنین آشوب و شور تو ز کیست | |||||
گفت من در ده شنیدم آنک شاه | زد منادی بر سر هر شاهراه | |||||
که کسی خواهم که تازد در سه روز | تا سمرقند و دهم او را کنوز | |||||
من شتابیدم بر تو بهر آن | تا بگویم که ندارم آن توان | |||||
این چنین چستی نیاید از چو من | باری این اومید را بر من متن | |||||
گفت شه لعنت برین زودیت باد | که دو صد تشویش در شهر اوفتاد | |||||
از برای این قدر خامریش | آتش افکندی درین مرج و حشیش | |||||
همچو این خامان با طبل و علم | که الاقانیم در فقر و عدم | |||||
لاف شیخی در جهان انداخته | خویشتن را بایزیدی ساخته | |||||
هم ز خود سالک شده واصل شده | محفلی واکرده در دعویکده | |||||
خانهی داماد پرآشوب و شر | قوم دختر را نبوده زین خبر | |||||
ولوله که کار نیمی راست شد | شرطهایی که ز سوی ماست شد | |||||
خانهها را روفتیم آراستیم | زین هوس سرمست و خوش برخاستیم | |||||
زان طرف آمد یکی پیغام نی | مرغی آمد این طرف زان بام نی | |||||
زین رسالات مزید اندر مزید | یک جوابی زان حوالیتان رسید | |||||
نی ولیکن یار ما زین آگهست | زانک از دل سوی دل لا بد رهست | |||||
پس از آن یاری که اومید شماست | از جواب نامه ره خالی چراست | |||||
صد نشانست از سرار و از جهار | لیک بس کن پرده زین در بر مدار | |||||
باز رو تا قصهی آن دلق گول | که بلا بر خویش آورد از فضول | |||||
پس وزیرش گفت ای حق را ستن | بشنو از بندهی کمینه یک سخن | |||||
دلقک از ده بهر کاری آمدست | رای او گشت و پشیمانش شدست | |||||
ز آب و روغن کهنه را نو میکند | او به مسخرگی برونشو میکند | |||||
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ | باید افشردن مرورا بیدریغ | |||||
پسته را یا جوز را تا نشکنی | نی نماید دل نی بدهد روغنی | |||||
مشنو این دفع وی و فرهنگ او | در نگر در ارتعاش و رنگ او | |||||
گفت حق سیماهم فی وجههم | زانک غمازست سیما و منم | |||||
این معاین هست ضد آن خبر | که بشر به سرشته آمد این بشر | |||||
گفت دلقک با فغان و با خروش | صاحبا در خون این مسکین مکوش | |||||
بس گمان و وهم آید در ضمیر | کان نباشد حق و صادق ای امیر | |||||
ان بعض الظن اثم است ای وزیر | نیست استم راست خاصه بر فقیر | |||||
شه نگیرد آنک میرنجاندش | از چه گیرد آنک میخنداندش | |||||
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد | کاشف این مکر و این تزویر شد | |||||
گفت دلقک را سوی زندان برید | چاپلوس و زرق او را کم خرید | |||||
میزنیدش چون دهل اشکمتهی | تا دهلوار او دهدمان آگهی | |||||
تر و خشک و پر و تی باشد دهل | بانگ او آگه کند ما را ز کل | |||||
تا بگوید سر خود از اضطرار | آنچنان که گیرد این دلها قرار | |||||
چون طمانینست صدق و با فروغ | دل نیارامد به گفتار دروغ | |||||
کذب چون خس باشد و دل چون دهان | خس نگردد در دهان هرگز نهان | |||||
تا درو باشد زبانی میزند | تا به دانش از دهان بیرون کند | |||||
خاصه که در چشم افتد خس ز باد | چشم افتد در نم و بند و گشاد | |||||
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد | تا دهان و چشم ازین خس وا رهد | |||||
گفت دلقک ای ملک آهسته باش | روی حلم و مغفرت را کمخراش | |||||
تا بدین حد چیست تعجیل نقم | من نمیپرم به دست تو درم | |||||
آن ادب که باشد از بهر خدا | اندر آن مستعجلی نبود روا | |||||
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی | میشتابد تا نگردد مرتضی | |||||
ترسد ار آید رضا خشمش رود | انتقام و ذوق آن فایت شود | |||||
شهوت کاذب شتابد در طعام | خوف فوت ذوق هست آن خود سقام | |||||
اشتها صادق بود تاخیر به | تا گواریده شود آن بیگره | |||||
تو پی دفع بلایم میزنی | تا ببینی رخنه را بندش کنی | |||||
تا از آن رخنه برون ناید بلا | غیر آن رخنه بسی دارد قضا | |||||
چارهی دفع بلا نبود ستم | چاره احسان باشد و عفو و کرم | |||||
گفت الصدقه مرد للبلا | داو مرضاک به صدقه یا فتی | |||||
صدقه نبود سوختن درویش را | کور کردن چشم حلماندیش را | |||||
گفت شه نیکوست خیر و موقعش | لیک چون خیری کنی در موضعش | |||||
موضع رخ شه نهی ویرانیست | موضع شه اسپ هم نادانیست | |||||
در شریعت هم عطا هم زجر هست | شاه را صدر و فرس را درگه است | |||||
عدل چه بود وضع اندر موضعش | ظلم چه بود وضع در ناموقعش | |||||
نیست باطل هر چه یزدان آفرید | از غضب وز حلم وز نصح و مکید | |||||
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز | شر مطلق نیست زینها هیچ نیز | |||||
نفع و ضر هر یکی از موضعست | علم ازین رو واجبست و نافعست | |||||
ای بسا زجری که بر مسکین رود | در ثواب از نان و حلوا به بود | |||||
زانک حلوا بیاوان صفرا کند | سیلیش از خبث مستنقا کند | |||||
سیلیی در وقت بر مسکین بزن | که رهاند آنش از گردن زدن | |||||
زخم در معنی فتد از خوی بد | چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد | |||||
بزم و زندن هست هر بهرام را | بزم مخلص را و زندان خام را | |||||
شق باید ریش را مرهم کنی | چرک را در ریش مستحکم کنی | |||||
تا خورد مر گوشت را در زیر آن | نیم سودی باشد و پنجه زیان | |||||
گفت دلقک من نمیگویم گذار | من همیگویم تحریی بیار | |||||
هین ره صبر و تانی در مبند | صبر کن اندیشه میکن روز چند | |||||
در تانی بر یقینی بر زنی | گوشمال من بایقانی کنی | |||||
در روش یمشی مکبا خود چرا | چون همیشاید شدن در استوا | |||||
مشورت کن با گروه صالحان | بر پیمبر امر شاورهم بدان | |||||
امرهم شوری برای این بود | کز تشاور سهو و کژ کمتر رود | |||||
این خردها چون مصابیح انورست | بیست مصباح از یک روشنترست | |||||
بوک مصباحی فتد اندر میان | مشتعل گشته ز نور آسمان | |||||
غیرت حق پردهای انگیختست | سفلی و علوی به هم آمیختست | |||||
گفت سیروا میطلب اندر جهان | بخت و روزی را همیکن امتحان | |||||
در مجالس میطلب اندر عقول | آن چنان عقلی که بود اندر رسول | |||||
زانک میراث از رسول آنست و بس | که ببیند غیبها از پیش و پس | |||||
در بصرها میطلب هم آن بصر | که نتابد شرح آن این مختصر | |||||
بهر این کردست منع آن با شکوه | از ترهب وز شدن خلوت به کوه | |||||
تا نگردد فوت این نوع التقا | کان نظر بختست و اکسیر بقا | |||||
در میان صالحان یک اصلحیست | بر سر توقیعش از سلطان صحیست | |||||
کان دعا شد با اجابت مقترن | کفو او نبود کبار انس و جن | |||||
در مریاش آنک حلو و حامض است | حجت ایشان بر حق داحض است | |||||
که چو ما او را به خود افراشتیم | عذر و حجت از میان بر داشتیم | |||||
قبله را چون کرد دست حق عیان | پس تحری بعد ازین مردود دان | |||||
هین بگردان از تحری رو و سر | که پدید آمد معاد و مستقر | |||||
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی | سخرهی هر قبلهی باطل شوی | |||||
چون شوی تمییزده را ناسپاس | بجهد از تو خطرت قبلهشناس | |||||
گر ازین انبار خواهی بر و بر | نیمساعت هم ز همدردان مبر | |||||
که در آن دم که ببری زین معین | مبتلی گردی تو با بس القرین |