مثنوی معنوی/مقالت برادر بزرگین
ظاهر
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر | ما نه نر بودیم اندر نصح غیر | |||||
از حشم هر که به ما کردی گله | از بلا و فقر و خوف و زلزله | |||||
ما همیگفتیم کم نال از حرج | صبر کن کالصبر مفتاح الفرج | |||||
این کلید صبر را اکنون چه شد | ای عجب منسوخ شد قانون چه شد | |||||
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش | اندر آتش همچو زر خندید خوش | |||||
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ | گفته ما که هین مگردانید رنگ | |||||
آن زمان که بود اسپان را وطا | جمله سرهای بریده زیر پا | |||||
ما سپاه خویش را هی هی کنان | که به پیش آیید قاهر چون سنان | |||||
جمله عالم را نشان داده به صبر | زانک صبر آمد چراغ و نور صدر | |||||
نوبت ما شد چه خیرهسر شدیم | چون زنان زشت در چادر شدیم | |||||
ای دلی که جمله را کردی تو گرم | گرم کن خود را و از خود دار شرم | |||||
ای زبان که جمله را ناصح بدی | نوبت تو گشت از چه تن زدی | |||||
ای خرد کو پند شکرخای تو | دور تست این دم چه شد هیهای تو | |||||
ای ز دلها برده صد تشویش را | نوبت تو شد بجنبان ریش را | |||||
از غری ریش ار کنون دزدیدهای | پیش ازین بر ریش خود خندیدهای | |||||
وقت پند دیگرانی های های | در غم خود چون زنانی وای وای | |||||
چون به درد دیگران درمان بدی | درد مهمان تو آمد تن زدی | |||||
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو | بانگ بر زن چه گرفت آواز تو | |||||
آنچ پنجه سال بافیدی به هوش | زان نسیج خود بغلتانی بپوش | |||||
از نوایت گوش یاران بود خوش | دست بیرون آر و گوش خود بکش | |||||
سر بدی پیوسته خود را دم مکن | پا و دست و ریش و سبلت گم مکن | |||||
بازی آن تست بر روی بساط | خویش را در طبع آر و در نشاط |