مثنوی معنوی/مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن
ظاهر
جوحی هر سالی ز درویشی به فن | رو بزن کردی کای دلخواه زن | |||||
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر | تا بدوشانیم از صید تو شیر | |||||
قوس ابرو تیر غمزه دام کید | بهر چه دادت خدا از بهر صید | |||||
رو پی مرغی شگرفی دام نه | دانه بنما لیک در خوردش مده | |||||
کام بنما و کن او را تلخکام | کی خورد دانه چو شد در حبس دام | |||||
شد زن او نزد قاضی در گله | که مرا افغان ز شوی دهدله | |||||
قصه کوته کن که قاضی شد شکار | از مقال و از جمال آن نگار | |||||
گفت اندر محکمهست این غلغله | من نتوانم فهم کردن این گله | |||||
گر به خلوت آیی ای سرو سهی | از ستمکاری شو شرحم دهی | |||||
گفت خانهی تو ز هر نیک و بدی | باشد از بهر گله آمد شدی | |||||
خانهی سر جمله پر سودا بود | صدر پر وسواس و پر غوغا بود | |||||
باقی اعضا ز فکر آسودهاند | وآن صدور از صادران فرسودهاند | |||||
در خزان و باد خوف حق گریز | آن شقایقهای پارین را بریز | |||||
این شقایق منع نو اشکوفههاست | که درخت دل برای آن نماست | |||||
خویش را در خواب کن زین افتکار | سر ز زیر خواب در یقظت بر آر | |||||
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود | رو به ایقاظا که تحسبهم رقود | |||||
گفت قاضی ای صنم معمول چیست | گفت خانهی این کنیزک بس تهیست | |||||
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست | بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست | |||||
امشب ار امکان بود آنجا بیا | کار شب بی سمعه است و بیریا | |||||
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست | زنگی شب جمله را گردن زدست | |||||
خواند بر قاضی فسونهای عجب | آن شکرلب وانگهانی از چه لب | |||||
چند با آدم بلیس افسانه کرد | چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد | |||||
اولین خون در جهان ظلم و داد | از کف قابیل بهر زن فتاد | |||||
نوح چون بر تابه بریان ساختی | واهله بر تابه سنگ انداختی | |||||
مکر زن بر کار او چیره شدی | آب صاف وعظ او تیره شدی | |||||
قوم را پیغام کردی از نهان | که نگه دارید دین زین گمرهان |