مثنوی معنوی/معنی حزم و مثال مرد حازم
ظاهر
یا به حال اولینان بنگرید | یا سوی آخر بحزمی در پرید | |||||
حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط | از دو آن گیری که دورست از خباط | |||||
آن یکی گوید درین ره هفت روز | نیست آب و هست ریگ پایسوز | |||||
آن دگر گوید دروغست این بران | که بهر شب چشمهای بینی روان | |||||
حزم آن باشد که بر گیری تو آب | تا رهی از ترس و باشی بر صواب | |||||
گر بود در راه آب این را بریز | ور نباشد وای بر مرد ستیز | |||||
ای خلیفهزادگان دادی کنید | حزم بهر روز میعادی کنید | |||||
آن عدوی کز پدرتان کین کشید | سوی زندانش ز علیین کشید | |||||
آن شه شطرنج دل را مات کرد | از بهشتش سخرهی آفات کرد | |||||
چند جا بندش گرفت اندر نبرد | تا بکشتی در فکندش رویزرد | |||||
اینچنین کردست با آن پهلوان | سست سستش منگرید ای دیگران | |||||
مادر و بابای ما را آن حسود | تاج و پیرایه بچالاکی ربود | |||||
کردشان آنجا برهنه و زار و خوار | سالها بگریست آدم زار زار | |||||
که ز اشک چشم او رویید نبت | که چرا اندر جریدهی لاست ثبت | |||||
تو قیاسی گیر طراریش را | که چنان سرور کند زو ریش را | |||||
الحذر ای گلپرستان از شرش | تیغ لا حولی زنید اندر سرش | |||||
کو همیبیند شما را از کمین | که شما او را نمیبینید هین | |||||
دایما صیاد ریزد دانهها | دانه پیدا باشد و پنهان دغا | |||||
هر کجا دانه بدیدی الحذر | تا نبندد دام بر تو بال و پر | |||||
زانک مرغی کو بترک دانه کرد | دانه از صحرای بی تزویر خورد | |||||
هم بدان قانع شد و از دام جست | هیچ دامی پر و بالش را نبست |