مثنوی معنوی/معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوستتر داری
ظاهر
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان | در صبوحی کای فلان ابن الفلان | |||||
مر مرا تو دوستتر داری عجب | یا که خود را راست گو یا ذا الکرب | |||||
گفت من در تو چنان فانی شدم | که پرم از تتو ز ساران تا قدم | |||||
بر من از هستی من جز نام نیست | در وجودم جز تو ای خوشکام نیست | |||||
زان سبب فانی شدم من این چنین | همچو سرکه در تو بحر انگبین | |||||
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب | پر شود او از صفات آفتاب | |||||
وصف آن سنگی نماند اندرو | پر شود از وصف خور او پشت و رو | |||||
بعد از آن گر دوست دارد خویش را | دوستی خور بود آن ای فتا | |||||
ور که خود را دوست دارد ای بجان | دوستی خویش باشد بیگمان | |||||
خواه خود را دوست دارد لعل ناب | خواه تا او دوست دارد آفتاب | |||||
اندرین دو دوستی خود فرق نیست | هر دو جانب جز ضیای شرق نیست | |||||
تا نشد او لعل خود را دشمنست | زانک یک من نیست آنجا دو منست | |||||
زانک ظلمانیست سنگ و روزکور | هست ظلمانی حقیقت ضد نور | |||||
خویشتن را دوست دارد کافرست | زانک او مناع شمس اکبرست | |||||
پس نشاید که بگوید سنگ انا | او همه تاریکیست و در فنا | |||||
گفت فرعونی انا الحق گشت پست | گفت منصوری اناالحق و برست | |||||
آن انا را لعنة الله در عقب | وین انا را رحمةالله ای محب | |||||
زانک او سنگ سیه بد این عقیق | آن عدوی نور بود و این عشیق | |||||
این انا هو بود در سر ای فضول | ز اتحاد نور نه از رای حلول | |||||
جهد کن تا سنگیت کمتر شود | تا به لعلی سنگ تو انور شود | |||||
صبر کن اندر جهاد و در عنا | دم به دم میبین بقا اندر فنا | |||||
وصف سنگی هر زمان کم میشود | وصف لعلی در تو محکم میشود | |||||
وصف هستی میرود از پیکرت | وصف مستی میفزاید در سرت | |||||
سمع شو یکبارگی تو گوشوار | تا ز حلقهی لعل یابی گوشوار | |||||
همچو چه کن خاک میکن گر کسی | زین تن خاکی که در آبی رسی | |||||
گر رسد جذبهی خدا آب معین | چاه ناکنده بجوشد از زمین | |||||
کار میکن تو بگوش آن مباش | اندک اندک خاک چه را میتراش | |||||
هر که رنجی دید گنجی شد پدید | هر که جدی کرد در جدی رسید | |||||
گفت پیغمبر رکوعست و سجود | بر در حق کوفتن حلقهی وجود | |||||
حلقهی آن در هر آنکو میزند | بهر او دولت سری بیرون کند |