مثنوی معنوی/معجزهی هود علیهالسلام در تخلص ممنان امت به وقت نزول باد
ظاهر
ممنان از دست باد ضایره | جمله بنشستند اندر دایره | |||||
یاد طوفان بود و کشتی لطف هو | بس چنین کشتی و طوفان دارد او | |||||
پادشاهی را خدا کشتی کند | تا به حرص خویش بر صفها زند | |||||
قصد شه آن نه که خلق آمن شوند | قصدش آنک ملک گردد پایبند | |||||
آن خراسی میدود قصدش خلاص | تا بیابد او ز زخم آن دم مناص | |||||
قصد او آن نه که آبی بر کشد | یاکه کنجد را بدان روغن کند | |||||
گاو بشتابد ز بیم زخم سخت | نه برای بردن گردون و رخت | |||||
لیک دادش حق چنین خوف وجع | تا مصالح حاصل آید در تبع | |||||
همچنان هر کاسبی اندر دکان | بهر خود کوشد نه اصلاح جهان | |||||
هر یکی بر درد جوید مرهمی | در تبع قایم شده زین عالمی | |||||
حق ستون این جهان از ترس ساخت | هر یکی از ترس جان در کار باخت | |||||
حمد ایزد را که ترسی را چنین | کرد او معمار و اصلاح زمین | |||||
این همه ترسندهاند از نیک و بد | هیچ ترسنده نترسد خود ز خود | |||||
پس حقیقت بر همه حاکم کسیست | که قریبست او اگر محسوس نیست | |||||
هست او محسوس اندر مکمنی | لیک محسوس حس این خانه نی | |||||
آن حسی که حق بر آن حس مظهرست | نیست حس این جهان آن دیگرست | |||||
حس حیوان گر بدیدی آن صور | بایزید وقت بودی گاو و خر | |||||
آنک تن را مظهر هر روح کرد | وآنک کشتی را براق نوح کرد | |||||
گر بخواهد عین کشتی را به خو | او کند طوفان تو ای نورجو | |||||
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل | با غم و شادیت کرد او متصل | |||||
گر نبینی کشتی و دریا به پیش | لرزها بین در همه اجزای خویش | |||||
چون نبیند اصل ترسش را عیون | ترس دارد از خیال گونهگون | |||||
مشت بر اعمی زند یک جلف مست | کور پندارد لگدزن اشترست | |||||
زانک آن دم بانگ اشتر میشنید | کور را گوشست آیینه نه دید | |||||
باز گوید کور نه این سنگ بود | یا مگر از قبهی پر طنگ بود | |||||
این نبود و او نبود و آن نبود | آنک او ترس آفرید اینها نمود | |||||
ترس و لرزه باشد از غیری یقین | هیچ کس از خود نترسد ای حزین | |||||
آن حکیمک وهم خواند ترس را | فهم کژ کردست او این درس را | |||||
هیچ وهمی بیحقیقت کی بود | هیچ قلبی بیصحیحی کی رود | |||||
کی دروغی قیمت آرد بی ز راست | در دو عالم هر دروغ از راست خاست | |||||
راست را دید او رواجی و فروغ | بر امید آن روان کرد او دروغ | |||||
ای دروغی که ز صدقت این نواست | شکر نعمت گو مکن انکار راست | |||||
از مفلسف گویم و سودای او | یا ز کشتیها و دریاهای او | |||||
بل ز کشتیهاش کان پند دلست | گویم از کل جزو در کل داخلست | |||||
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس | صحبت این خلق را طوفان شناس | |||||
کم گریز از شیر و اژدرهای نر | ز آشنایان و ز خویشان کن حذر | |||||
در تلاقی روزگارت میبرند | یادهاشان غایبیات میچرند | |||||
چون خر تشنه خیال هر یکی | از قف تن فکر را شربتمکی | |||||
نشف کرد از تو خیال آن وشات | شبنمی که داری از بحر الحیات | |||||
پس نشان نشف آب اندر غصون | آن بود کان مینجنبد در رکون | |||||
عضو حر شاخ تر و تازه بود | میکشی هر سو کشیده میشود | |||||
گر سبد خواهی توانی کردنش | هم توانی کرد چنبر گردنش | |||||
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود | ناید آن سویی که امرش میکشد | |||||
پس بخوان قاموا کسالی از نبی | چون نیابد شاخ از بیخش طبی | |||||
آتشین است این نشان کوته کنم | بر فقیر و گنج و احوالش زنم | |||||
آتشی دیدی که سوزد هر نهال | آتش جان بین کزو سوزد خیال | |||||
نه خیال و نه حقیقت را امان | زین چنین آتش که شعله زد ز جان | |||||
خصم هر شیر آمد و هر روبه او | کل شیء هالک الا وجهه | |||||
در وجوه وجه او رو خرج شو | چون الف در بسم در رو درج شو | |||||
آن الف در بسم پنهان کرد ایست | هست او در بسم و هم در بسم نیست | |||||
همچنین جملهی حروف گشته مات | وقت حذف حرف از بهر صلات | |||||
از صلهست و بی و سین زو وصل یافت | وصل بی و سین الف را بر نتافت | |||||
چونک حرفی برنتابد این وصال | واجب آید که کنم کوته مقال | |||||
چون یکی حرفی فراق سین و بیست | خامشی اینجا مهمتر واجبیست | |||||
چون الف از خود فنا شد مکتنف | بی و سین بی او همیگویند الف | |||||
ما رمیت اذ رمیت بی ویست | همچنین قال الله از صمتش بجست | |||||
تا بود دارو ندارد او عمل | چونک شد فانی کند دفع علل | |||||
گر شود بیشه قلم دریا مداد | مثنوی را نیست پایانی امید | |||||
چارچوب خشتزن تا خاک هست | میدهد تقطیع شعرش نیز دست | |||||
چون نماند خاک و بودش جف کند | خاک سازد بحر او چون کف کند | |||||
چون نماند بیشه و سر در کشد | بیشهها از عین دریا سر کشد | |||||
بهر این گفت آن خداوند فرج | حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج | |||||
باز گرد از بحر و رو در خشک نه | هم ز لعبت گو که کودکراست به | |||||
تا ز لعبت اندک اندک در صبا | جانش گردد با یم عقل آشنا | |||||
عقل از آن بازی همییابد صبی | گرچه با عقلست در ظاهر ابی | |||||
کودک دیوانه بازی کی کند | جزو باید تا که کل را فی کند |