مثنوی معنوی/معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
ظاهر
خلق را میراند از وی آن جوان | تا علاجش را نبینند آن کسان | |||||
سر به گوشش برد همچون رازگو | پس نهاد آن چیز بر بینی او | |||||
کو به کف سرگین سگ ساییده بود | داروی مغز پلید آن دیده بود | |||||
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت | خلق گفتند این فسونی بد شگفت | |||||
کین بخواند افسون به گوش او دمید | مرده بود افسون به فریادش رسید | |||||
جنبش اهل فساد آن سو بود | که زنا و غمزه و ابرو بود | |||||
هر کرا مشک نصیحت سود نیست | لاجرم با بوی بد خو کرد نیست | |||||
مشرکان را زان نجس خواندست حق | کاندرون پشک زادند از سبق | |||||
کرم کو زادست در سرگین ابد | مینگرداند به عنبر خوی خود | |||||
چون نزد بر وی نثار رش نور | او همه جسمست بیدل چون قشور | |||||
ور ز رش نور حق قسمیش داد | همچو رسم مصر سرگین مرغزاد | |||||
لیک نه مرغ خسیس خانگی | بلک مرغ دانش و فرزانگی | |||||
تو بدان مانی کز آن نوری تهی | زآنک بینی بر پلیدی مینهی | |||||
از فراقت زرد شد رخسار و رو | برگ زردی میوهی ناپخته تو | |||||
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام | گوشت از سختی چنین ماندست خام | |||||
هشت سالت جوش دادم در فراق | کم نشد یک ذره خامیت و نفاق | |||||
غورهی تو سنگ بسته کز سقام | غورهها اکنون مویزند و تو خام |