مثنوی معنوی/مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ظاهر
ترک خندیدن گرفت از داستان | چشم تنگش گشت بسته آن زمان | |||||
پارهای دزدید و کردش زیر ران | از جز حق از همه احیا نهان | |||||
حق همیدید آن ولی ستارخوست | لیک چون از حد بری غماز اوست | |||||
ترک را از لذت افسانهاش | رفت از دل دعوی پیشانهاش | |||||
اطلس چه دعوی چه رهن چه | ترک سرمستست در لاغ اچی | |||||
لابه کردش ترک کز بهر خدا | لاغ میگو که مرا شد مغتذا | |||||
گفت لاغی خندمینی آن دغا | که فتاد از قهقهه او بر قفا | |||||
پارهای اطلس سبک بر نیفه زد | ترک غافل خوش مضاحک میمزد | |||||
همچنین بار سوم ترک خطا | گفت لاغی گوی از بهر خدا | |||||
گفت لاغی خندمینتر زان دو بار | کرد او این ترک را کلی شکار | |||||
چشم بسته عقل جسته مولهه | مست ترک مدعی از قهقهه | |||||
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ | که ز خندهش یافت میدان فراخ | |||||
چون چهارم بار آن ترک خطا | لاغ از آن استا همیکرد اقتضا | |||||
رحم آمد بر وی آن استاد را | کرد در باقی فن و بیداد را | |||||
گفت مولع گشت این مفتون درین | بیخبر کین چه خسارست و غبین | |||||
بوسهافشان کرد بر استاد او | که بمن بهر خدا افسانه گو | |||||
ای فسانه گشته و محو از وجود | چند افسانه بخواهی آزمود | |||||
خندمینتر از تو هیچ افسانه نیست | بر لب گور خراب خویش ایست | |||||
ای فرو رفته به گور جهل و شک | چند جویی لاغ و دستان فلک | |||||
تا بکی نوشی تو عشوهی این جهان | که نه عقلت ماند بر قانون نه جان | |||||
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد | آب روی صد هزاران چون تو برد | |||||
میدرد میدوزد این درزی عام | جامهی صدسالگان طفل خام | |||||
لاغ او گر باغها را داد داد | چون دی آمد داده را بر باد داد | |||||
پیرهطفلان شسته پیشش بهر کد | تا به سعد و نحس او لاغی کند |