مثنوی معنوی/مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
ظاهر
باز گفت او این سخن با ایسیه | گفت جان افشان برین ای دلسیه | |||||
بس عنایتهاست متن این مقال | زود در یاب ای شه نیکو خصال | |||||
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت | این بگفت و گریه کرد و گرم گشت | |||||
بر جهید از جا و گفتا بخ لک | آفتابی تاجر گشتت ای کلک | |||||
عیب کل را خود بپوشاند کلاه | خاصه چون باشد کله خورشید و ماه | |||||
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این | چون نگفتی آری و صد آفرین | |||||
این سخن در گوش خورشید ار شدی | سرنگون بر بوی این زیر آمدی | |||||
هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد | میکند ابلیس را حق افتقاد | |||||
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند | ای عجب چون زهرهات بر جای ماند | |||||
زهرهات ندرید تا زان زهرهات | بودی اندر هر دو عالم بهرهات | |||||
زهرهای کز بهرهی حق بر درد | چون شهیدان از دو عالم بر خورد | |||||
غافلی هم حکمتست و این عمی | تا بماند لیک تا این حد چرا | |||||
غافلی هم حکمتست و نعمتست | تا نپرد زود سرمایه ز دست | |||||
لیک نی چندانک ناسوری شود | زهر جان و عقل رنجوری شود | |||||
خود کی یابد این چنین بازار را | که به یک گل میخری گلزار را | |||||
دانهای را صد درختستان عوض | حبهای را آمدت صد کان عوض | |||||
کان لله دادن آن حبه است | تا که کانالله له آید به دست | |||||
زآنک این هوی ضعیف بیقرار | هست شد زان هوی رب پایدار | |||||
هوی فانی چونک خود فا او سپرد | گشت باقی دایم و هرگز نمرد | |||||
همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک | که فنا گردد بدین هر دو هلاک | |||||
چون به اصل خود که دریا بود جست | از تف خورشید و باد و خاک رست | |||||
ظاهرش گم گشت در دریا و لیک | ذات او معصوم و پا بر جا و نیک | |||||
هین بده ای قطره خود را بیندم | تا بیابی در بهای قطره یم | |||||
هین بده ای قطره خود را این شرف | در کف دریا شو آمن از تلف | |||||
خود کرا آید چنین دولت به دست | قطرهای را بحری تقاضاگر شدست | |||||
الله الله زود بفروش و بخر | قطرهای ده بحر پر گوهر ببر | |||||
الله الله هیچ تاخیری مکن | که ز بحر لطف آمد این سخن | |||||
لطف اندر لطف این گم میشود | که اسفلی بر چرخ هفتم میشود | |||||
هین که یک بازی فتادت بوالعجب | هیچ طالب این نیابد در طلب | |||||
گفت با هامان بگویم ای ستیر | شاه را لازم بود رای وزیر | |||||
گفت با هامان مگو این راز را | کور کمپیری چه داند باز را |