مثنوی معنوی/مسلهی فنا و بقای درویش
ظاهر
گفت قایل در جهان درویش نیست | ور بود درویش آن درویش نیست | |||||
هست از روی بقای ذات او | نیست گشته وصف او در وصف هو | |||||
چون زبانهی شمع پیش آفتاب | نیست باشد هست باشد در حساب | |||||
هست باشد ذات او تا تو اگر | بر نهی پنبه بسوزد زان شرر | |||||
نیست باشد روشنی ندهد ترا | کرده باشد آفتاب او را فنا | |||||
در دو صد من شهد یک اوقیه خل | چون در افکندی و در وی گشت حل | |||||
نیست باشد طعم خل چون میچشی | هست اوقیه فزون چون برکشی | |||||
پیش شیری آهوی بیهوش شد | هستیاش در هست او روپوش شد | |||||
این قیاس ناقصان بر کار رب | جوشش عشقست نه از ترک ادب | |||||
نبض عاشق بی ادب بر میجهد | خویش را در کفهی شه مینهد | |||||
بیادبتر نیست کس زو در جهان | با ادبتر نیست کس زو در نهان | |||||
هم بنسبت دان وفاق ای منتجب | این دو ضد با ادب با بیادب | |||||
بیادب باشد چو ظاهر بنگری | که بود دعوی عشقش همسری | |||||
چون به باطن بنگری دعوی کجاست | او و دعوی پیش آن سلطان فناست | |||||
مات زید زید اگر فاعل بود | لیک فاعل نیست کو عاطل بود | |||||
او ز روی لفظ نحوی فاعلست | ورنه او مفعول و موتش قاتلست | |||||
فاعل چه کو چنان مقهور شد | فاعلیها جمله از وی دور شد |