مثنوی معنوی/مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق
ظاهر
این عجبتر که بریشان میگذشت | صد هزاران خلق از صحرا و دشت | |||||
ز آرزوی سایه جان میباختند | از گلیمی سایهبان میساختند | |||||
سایهی آن را نمیدیدند هیچ | صد تفو بر دیدههای پیچ پیچ | |||||
ختم کرده قهر حق بر دیدهها | که نبیند ماه را بیند سها | |||||
ذرهای را بیند و خورشید نه | لیک از لطف و کرم نومید نه | |||||
کاروانها بی نوا وین میوهها | پخته میریزد چه سحرست ای خدا | |||||
سیب پوسیده همیچیدند خلق | درهم افتاده بیغما خشکحلق | |||||
گفته هر برگ و شکوفه آن غصون | دم بدم یا لیت قوم یعلمون | |||||
بانگ میآمد ز سوی هر درخت | سوی ما آیید خلق شوربخت | |||||
بانگ میآمد ز غیرت بر شجر | چشمشان بستیم کلا لا وزر | |||||
گر کسی میگفتشان کین سو روید | تا ازین اشجار مستسعد شوید | |||||
جمله میگفتند کین مسکین مست | از قضاء الله دیوانه شدست | |||||
مغز این مسکین ز سودای دراز | وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز | |||||
او عجب میماند یا رب حال چیست | خلق را این پرده و اضلال چیست | |||||
خلق گوناگون با صد رای و عقل | یک قدم آن سو نمیآرند نقل | |||||
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق | گشته منکر زین چنین باغی و عاق | |||||
یا منم دیوانه و خیره شده | دیو چیزی مرا مرا بر سر زده | |||||
چشم میمالم بهر لحظه که من | خواب میبینم خیال اندر زمن | |||||
خواب چه بود بر درختان میروم | میوههاشان میخورم چون نگروم | |||||
باز چون من بنگرم در منکران | که همیگیرند زین بستان کران | |||||
با کمال احتیاج و افتقار | ز آرزوی نیم غوره جانسپار | |||||
ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت | میزنند این بینوایان آه سخت | |||||
در هزیمت زین درخت و زین ثمار | این خلایق صد هزار اندر هزار | |||||
باز میگویم عجب من بیخودم | دست در شاخ خیالی در زدم | |||||
حتی اذا ما استیاس الرسل بگو | تا بظنوا انهم قد کذبوا | |||||
این قرائت خوان که تخفیف کذب | این بود که خویش بیند محتجب | |||||
در گمان افتاد جان انبیا | ز اتفاق منکری اشقیا | |||||
جائهم بعد التشکک نصرنا | ترکشان گو بر درخت جان بر آ | |||||
میخور و میده بدان کش روزیست | هر دم و هر لحظه سحرآموزیست | |||||
خلقگویان ای عجب این بانگ چیست | چونک صحرا از درخت و بر تهیست | |||||
گیج گشتیم از دم سوداییان | که به نزدیک شما باغست و خوان | |||||
چشم میمالیم اینجا باغ نیست | یا بیابانیست یا مشکل رهیست | |||||
ای عجب چندین دراز این گفت و گو | چون بود بیهوده ور خود هست کو | |||||
من همیگویم چو ایشان ای عجب | این چنین مهری چرا زد صنع رب | |||||
زین تنازعها محمد در عجب | در تعجب نیز مانده بولهب | |||||
زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف | تا چه خواهد کرد سلطان شگرف | |||||
ای دقوقی تیزتر ران هین خموش | چند گویی چند چون قحطست گوش |