مثنوی معنوی/مثل ۸
ظاهر
آنچنان که گفت مادر بچه را | گر خیالی آیدت در شب فرا | |||||
یا بگورستان و جای سهمگین | تو خیالی بینی اسود پر ز کین | |||||
دل قوی دار و بکن حمله برو | او بگرداند ز تو در حال رو | |||||
گفت کودک آن خیال دیووش | گر بدو این گفته باشد مادرش | |||||
حمله آرم افتد اندر گردنم | ز امر مادر پس من آنگه چون کنم | |||||
تو همیآموزیم که چست ایست | آن خیال زشت را هم مادریست | |||||
دیو و مردم را ملقن آن یکیست | غالب از وی گردد ار خصم اندکیست | |||||
تا کدامین سوی باشد آن یواش | اللهالله رو تو هم زان سوی باش | |||||
گفت اگر از مکر ناید در کلام | حیله را دانسته باشد آن همام | |||||
سر او را چون شناسی راست گو | گفت من خامش نشینم پیش او | |||||
صبر را سلم کنم سوی درج | تا بر آیم صبر مفتاح الفرج | |||||
ور بجوشد در حضورش از دلم | منطقی بیرون ازین شادی و غم | |||||
من بدانم کو فرستاد آن بمن | از ضمیر چون سهیل اندر یمن | |||||
در دل من آن سخن زان میمنهست | زانک از دل جانب دل روزنهست |