مثنوی معنوی/مثل ۵
ظاهر
عارفی پرسید از آن پیر کشیش | که توی خواجه مسنتر یا که ریش | |||||
گفت نه من پیش ازو زاییدهام | بی ز ریشی بس جهان را دیدهام | |||||
گفت ریشت شد سپید از حال گشت | خوی زشت تو نگردیدست وشت | |||||
او پس از تو زاد و از تو بگذرید | تو چنین خشکی ز سودای ثرید | |||||
تو بر آن رنگی که اول زادهای | یک قدم زان پیشتر ننهادهای | |||||
همچنان دوغی ترش در معدنی | خود نگردی زو مخلص روغنی | |||||
هم خمیری خمر طینه دری | گرچه عمری در تنور آذری | |||||
چون حشیشی پا به گل بر پشتهای | گرچه از باد هوس سرگشتهای | |||||
همچو قوم موسی اندر حر تیه | ماندهای بر جای چل سال ای سفیه | |||||
میروی هر روز تا شب هروله | خویش میبینی در اول مرحله | |||||
نگذری زین بعد سیصد ساله تو | تا که داری عشق آن گوساله تو | |||||
تا خیال عجل از جانشان نرفت | بد بریشان تیه چون گرداب زفت | |||||
غیر این عجلی کزو یابیدهای | بینهایت لطف و نعمت دیدهای | |||||
گاو طبعی زان نکوییهای زفت | از دلت در عشق این گوساله رفت | |||||
باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس | صد زبان دارند این اجزای خرس | |||||
ذکر نعمتهای رزاق جهان | که نهان شد آن در اوراق زمان | |||||
روز و شب افسانهجویانی تو چست | جزو جزو تو فسانهگوی تست | |||||
جزو جزوت تا برستست از عدم | چند شادی دیدهاند و چند غم | |||||
زانک بیلذت نروید هیچ جزو | بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو | |||||
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت | بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت | |||||
همچو تابستان که از وی پنبهزاد | ماند پنبه رفت تابستان ز یاد | |||||
یا مثال یخ که زاید از شتا | شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما | |||||
هست آن یخ زان صعوبت یادگار | یادگار صیف در دی این ثمار | |||||
همچنان هر جزو جزوت ای فتی | در تنت افسانه گوی نعمتی | |||||
چون زنی که بیست فرزندش بود | هر یکی حاکی حال خوش بود | |||||
حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ | بی بهاری کی شود زاینده باغ | |||||
حاملان و بچگانشان بر کنار | شد دلیل عشقبازی با بهار | |||||
هر درختی در رضاع کودکان | همچو مریم حامل از شاهی نهان | |||||
گرچه صد در آب آتشی پوشیده شد | صد هزاران کف برو جوشیده شد | |||||
گرچه آتش سخت پنهان میتند | کف بده انگشت اشارت میکند | |||||
همچنین اجزای مستان وصال | حامل از تمثالهای حال و قال | |||||
در جمال حال وا مانده دهان | چشم غایب گشته از نقش جهان | |||||
آن موالید از زه این چار نیست | لاجرم منظور این ابصار نیست | |||||
آن موالید از تجلی زادهاند | لاجرم مستور پردهی سادهاند | |||||
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست | وین عبارت جز پی ارشاد نیست | |||||
هین خمش کن تا بگوید شاه قل | بلبلی مفروش با این جنس گل | |||||
این گل گویاست پر جوش و خروش | بلبلا ترک زبان کن باش گوش | |||||
هر دو گون تمثال پاکیزهمثال | شاهد عدلاند بر سر وصال | |||||
هر دو گون حسن لطیف مرتضی | شاهد احبال و حشر ما مضی | |||||
همچو یخ کاندر تموز مستجد | هر دم افسانهی زمستان میکند | |||||
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر | اندر آن ازمان و ایام عسیر | |||||
همچو آن میوه که در وقت شتا | میکند افسانهی لطف خدا | |||||
قصهی دور تبسمهای شمس | وآن عروسان چمن را لمس و طمس | |||||
حال رفت و ماند جزوت یادگار | یا ازو واپرس یا خود یاد آر | |||||
چون فرو گیرد غمت گر چستیی | زان دم نومید کن وا جستیی | |||||
گفتییش ای غصهی منکر به حال | راتبهی انعامها را زان کمال | |||||
گر بهر دم نت بهار و خرمیست | همچو چاش گل تنت انبار چیست | |||||
چاش گل تن فکر تو همچون گلاب | منکر گل شد گلاب اینت عجاب | |||||
از کپیخویان کفران که دریغ | بر نبیخویان نثار مهر و میغ | |||||
آن لجاج کفر قانون کپیست | وآن سپاس و شکر منهاج نبیست | |||||
با کپیخویان تهتکها چه کرد | با نبیرویان تنسکها چه کرد | |||||
در عمارتها سگانند و عقور | در خرابیهاست گنج عز و نور | |||||
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف | گم نکردی راه چندین فیلسوف | |||||
زیرکان و عاقلان از گمرهی | دیده بر خرطوم داغ ابلهی |