مثنوی معنوی/مثل ۴

از ویکی‌نبشته
  آن یکی می‌شد به ره سوی دکان پیش ره را بسته دید او از زنان  
  پای او می‌سوخت از تعجیل و راه بسته از جوق زنان هم‌چو ماه  
  رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هی چه بسیارید ای دخترچگان  
  رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین هیچ بسیاری ما منکر مبین  
  بین که با بسیاری ما بر بساط تنگ می‌آید شما را انبساط  
  در لواطه می‌فتید از قحط زن فاعل و مفعول رسوای زمن  
  تو مبین این واقعات روزگار کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار  
  تو مبین تحشیر روزی و معاش تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش  
  بین که با این جمله تلخیهای او مرده‌ی اویید و ناپروای او  
  رحمتی دان امتحان تلخ را نقمتی دان ملک مرو و بلخ را  
  آن براهیم از تلف نگریخت و ماند این براهیم از شرف بگریخت و راند  
  آن نسوزد وین بسوزد ای عجب نعل معکوس است در راه طلب