مثنوی معنوی/مثل ۳
ظاهر
آنچنان که کاروانی میرسید | در دهی آمد دری را باز دید | |||||
آن یکی گفت اندرین برد العجوز | تا بیندازیم اینجا چند روز | |||||
بانگ آمد نه بینداز از برون | وانگهانی اندر آ تو اندرون | |||||
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست | در میا با آن کای ن مجلس سنیست | |||||
بد هلال استاددل جانروشنی | سایس و بندهی امیری ممنی | |||||
سایسی کردی در آخر آن غلام | لیک سلطان سلاطین بنده نام | |||||
آن امیر از حال بنده بیخبر | که نبودش جز بلیسانه نظر | |||||
آب و گل میدید و در وی گنج نه | پنج و شش میدید و اصل پنج نه | |||||
رنگ طین پیدا و نور دین نهان | هر پیمبر این چنین بد در جهان | |||||
آن مناره دید و در وی مرغ نی | بر مناره شاهبازی پر فنی | |||||
وان دوم میدید مرغی پرزنی | لیک موی اندر دهان مرغ نی | |||||
وانک او ینظر به نور الله بود | هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود | |||||
گفت آخر چشم سوی موی نه | تا نبینی مو بنگشاید گره | |||||
آن یکی گل دید نقشین دو وحل | وآن دگر گل دید پر علم و عمل | |||||
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ | خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ | |||||
مرد اوسط مرغبینست او و بس | غیر مرغی مینبیند پیش و پس | |||||
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ | هیچ عاریت نباشد کار او | |||||
علم او از جان او جوشد مدام | پیش او نه مستعار آمد نه وام |