مثنوی معنوی/مثل
ظاهر
آن غریبی خانه میجست از شتاب | دوستی بردش سوی خانهی خراب | |||||
گفت او این را اگر سقفی بدی | پهلوی من مر ترا مسکن شدی | |||||
هم عیال تو بیاسودی اگر | در میانه داشتی حجرهی دگر | |||||
گفت آری پهلوی یاران بهست | لیک ای جان در اگر نتوان نشست | |||||
این همه عالم طلبکار خوشند | وز خوش تزویر اندر آتشند | |||||
طالب زر گشته جمله پیر و خام | لیک قلب از زر نداند چشم عام | |||||
پرتوی بر قلب زد خالص ببین | بی محک زر را مکن از ظن گزین | |||||
گر محک داری گزین کن ور نه رو | نزد دانا خویشتن را کن گرو | |||||
یا محک باید میان جان خویش | ور ندانی ره مرو تنها تو پیش | |||||
بانگ غولان هست بانگ آشنا | آشنایی که کشد سوی فنا | |||||
بانگ میدارد که هان ای کاروان | سوی من آیید نک راه و نشان | |||||
نام هر یک میبرد غول ای فلان | تا کند آن خواجه را از آفلان | |||||
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر | عمر ضایع راه دور و روز دیر | |||||
چون بود آن بانگ غول آخر بگو | مال خواهم جاه خواهم و آب رو | |||||
از درون خویش این آوازها | منع کن تا کشف گردد رازها | |||||
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز | چشم نرگس را ازین کرکس بدوز | |||||
صبح کاذب را ز صادق وا شناس | رنگ می را باز دان از رنگ کاس | |||||
تا بود کز دیدگان هفت رنگ | دیدهای پیدا کند صبر و درنگ | |||||
رنگها بینی بجز این رنگها | گوهران بینی به جای سنگها | |||||
گوهر چه بلک دریایی شوی | آفتاب چرخپیمایی شوی | |||||
کارکن در کارگه باشد نهان | تو برو در کارگه بینش عیان | |||||
کار چون بر کارکن پرده تنید | خارج آن کار نتوانیش دید | |||||
کارگه چون جای باش عاملست | آنک بیرونست از وی غافلست | |||||
پس در آ در کارگه یعنی عدم | تا ببینی صنع و صانع را بهم | |||||
کارگه چون جای روشندیدگیست | پس برون کارگه پوشیدگیست | |||||
رو بهستی داشت فرعون عنود | لاجرم از کارگاهش کور بود | |||||
لاجرم میخواست تبدیل قدر | تا قضا را باز گرداند ز در | |||||
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند | زیر لب میکرد هر دم ریشخند | |||||
صد هزاران طفل کشت او بیگناه | تا بگردد حکم و تقدیر اله | |||||
تا که موسی نبی ناید برون | کرد در گردن هزاران ظلم و خون | |||||
آن همه خون کرد و موسی زاده شد | وز برای قهر او آماده شد | |||||
گر بدیدی کارگاه لایزال | دست و پایش خشک گشتی ز احتیال | |||||
اندرون خانهاش موسی معاف | وز برون میکشت طفلان را گزاف | |||||
همچو صاحبنفس کو تن پرورد | بر دگر کس ظن حقدی میبرد | |||||
کین عدو و آن حسود و دشمنست | خود حسود و دشمن او آن تنست | |||||
او چو فرعون و تنش موسی او | او به بیرون میدود که کو عدو | |||||
نفسش اندر خانهی تن نازنین | بر دگر کس دست میخاید به کین |