مثنوی معنوی/متوفی شدن بزرگین از شهزادگان و آمدن برادر میانین
ظاهر
کوچکین رنجور بود و آن وسط | بر جنازهی آن بزرگ آمد فقط | |||||
شاه دیدش گفت قاصد کین کیست | که از آن بحرست و این هم ماهیست | |||||
پس معرف گفت پور آن پدر | این برادر زان برادر خردتر | |||||
شه نوازیدش که هستی یادگار | کرد او را هم بدان پرسش شکار | |||||
از نواز شاه آن زار حنیذ | در تن خود غیر جان جانی بدیذ | |||||
در دل خود دید عالی غلغله | که نیابد صوفی آن در صد چله | |||||
عرصه و دیوار و کوه سنگبافت | پیش او چون نار خندان میشکافت | |||||
ذره ذره پیش او همچون قباب | دم به دم میکرد صدگون فتح باب | |||||
باب گه روزن شدی گاه شعاع | خاک گه گندم شدی و گاه صاع | |||||
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید | پیش چشمش هر دمی خلق جدید | |||||
روح زیبا چونک وا رست از جسد | از قضا بی شک چنین چشمش رسد | |||||
صد هزاران غیب پیشش شد پدید | آنچ چشم محرمان بیند بدید | |||||
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود | چشم را در صورت آن بر گشود | |||||
از غبار مرکب آن شاه نر | یافت او کحل عزیزی در بصر | |||||
برچنین گلزار دامن میکشید | جزو جزوش نعره زن هل من مزید | |||||
گلشنی کز بقل روید یک دمست | گلشنی کز عقل روید خرمست | |||||
گلشنی کز گل دمد گردد تباه | گلشنی کز دل دمد وافر حتاه | |||||
علمهای با مزهی دانستهمان | زان گلستان یک دو سه گلدسته دان | |||||
زان زبون این دو سه گل دستهایم | که در گلزار بر خود بستهایم | |||||
آنچنان مفتاحها هر دم بنان | میفتد ای جان دریغا از بنان | |||||
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان | گرد چارد گردی و عشق زنان | |||||
باز استسقات چون شد موجزن | ملک شهری بایدت پر نان و زن | |||||
مار بودی اژدها گشتی مگر | یک سرت بود این زمانی هفتسر | |||||
اژدهای هفتسر دوزخ بود | حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود | |||||
دام را بدران بسوزان دانه را | باز کن درهای نو این خانه را | |||||
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا | همچو کوهی بیخبر داری صدا | |||||
کوه را گفتار کی باشد ز خود | عکس غیرست آن صدا ای معتمد | |||||
گفت تو زان سان که عکس دیگریست | جمله احوالت به جز هم عکس نیست | |||||
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران | شادی قواده و خشم عوان | |||||
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد | که دهد او را به کینه زجر و درد | |||||
تا بکی عکس خیال لامعه | جهد کن تا گرددت این واقعه | |||||
تا که گفتارت ز حال تو بود | سیر تو با پر و بال تو بود | |||||
صید گیرد تیر هم با پر غیر | لاجرم بیبهره است از لحم طیر | |||||
باز صید آرد به خود از کوهسار | لاجرم شاهش خوراند کبک و سار | |||||
منطقی کز وحی نبود از هواست | همچو خاکی در هوا و در هباست | |||||
گر نماید خواجه را این دم غلط | ز اول والنجم بر خوان چند خط | |||||
تا که ما ینطق محمد عن هوی | ان هو الا بوحی احتوی | |||||
احمدا چون نیستت از وحی یاس | جسمیان را ده تحری و قیاس | |||||
کز ضرورت هست مرداری حلال | که تحری نیست در کعبهی وصال | |||||
بیتحری و اجتهادات هدی | هر که بدعت پیشه گیرد از هوی | |||||
همچو عادش بر برد باد و کشد | نه سلیمانست تا تختش کشد | |||||
عاد را با دست حمال خذول | همچو بره در کف مردی اکول | |||||
همچو فرزندش نهاده بر کنار | میبرد تا بکشدش قصابوار | |||||
عاد را آن باد ز استکبار بود | یار خود پنداشتند اغیار بود | |||||
چون بگردانید ناگه پوستین | خردشان بشکست آن بس القرین | |||||
باد را بشکن که بس فتنهست باد | پیش از آن کت بشکند او همچو عاد | |||||
هود دادی پند که ای پر کبر خیل | بر کند از دستتان این باد ذیل | |||||
لشکر حق است باد و از نفاق | چند روزی با شما کرد اعتناق | |||||
او به سر با خالق خود راستست | چون اجل آید بر آرد باد دست | |||||
باد را اندر دهن بین رهگذر | هر نفس آیان روان در کر و فر | |||||
حلق و دندانها ازو آمن بود | حق چو فرماید به دندان در فتد | |||||
کوه گردد ذرهای باد و ثقیل | درد دندان داردش زار و علیل | |||||
این همان بادست که امن میگذشت | بود جان کشت و گشت او مرگ کشت | |||||
دست آن کس که بکردت دستبوس | وقت خشم آن دست میگردد دبوس | |||||
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان | که ببر این باد را ای مستعان | |||||
ای دهان غافل بدی زین باد رو | از بن دندان در استغفار شو | |||||
چشم سختش اشکها باران کند | منکران را درد اللهخوان کند | |||||
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد | وحی حق را هین پذیرا شو ز درد | |||||
باد گوید پیکم از شاه بشر | گه خبر خیر آورم گه شوم و شر | |||||
ز آنک مامورم امیر خود نیم | من چو تو غافل ز شاه خود کیم | |||||
گر سلیمانوار بودی حال تو | چون سلیمان گشتمی حمال تو | |||||
عاریهستم گشتمی ملک کفت | کردمی بر راز خود من واقفت | |||||
لیک چون تو یاغیی من مستعار | میکنم خدمت ترا روزی سه چار | |||||
پس چو عادت سرنگونیها دهم | ز اسپه تو یاغیانه بر جهم | |||||
تا به غیب ایمان تو محکم شود | آن زمان که ایمانت مایهی غم شود | |||||
آن زمان خود جملگان ممن شوند | آن زمان خود سرکشان بر سر دوند | |||||
آن زمان زاری کنند و افتقار | همچو دزد و راهزن در زیر دار | |||||
لیک گر در غیب گردی مستوی | مالک دارین و شحنهی خود توی | |||||
شحنگی و پادشاهی مقیم | نه دو روزه و مستعارست و سقیم | |||||
رستی از بیگار و کار خود کنی | هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی | |||||
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان | خاک خوردی کاشکی حلق و دهان | |||||
این دهان خود خاکخواری آمدست | لیک خاکی را که آن رنگین شدست | |||||
این کباب و این شراب و این شکر | خاک رنگینست و نقشین ای پسر | |||||
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست | رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست | |||||
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند | جمله را هم باز خاکی میکند | |||||
هندو و قفچاق و رومی و حبش | جمله یک رنگاند اندر گور خوش | |||||
تا بدانی کان همه رنگ و نگار | جمله روپوشست و مکر و مستعار | |||||
رنگ باقی صبغة الله است و بس | غیر آن بر بسته دان همچون جرس | |||||
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین | تا ابد باقی بود بر عابدین | |||||
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق | تا ابد باقی بود بر جان عاق | |||||
چون سیهرویی فرعون دغا | رنگ آن باقی و جسم او فنا | |||||
برق و فر روی خوب صادقین | تن فنا شد وان به جا تو یومن دین | |||||
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس | دایم آن ضحاک و این اندر عبس | |||||
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد | طفلخویان را بر آن جنگی دهد | |||||
از خمیری اشتر وشیری پزند | کودکان از حرص آن کف میگزند | |||||
شیر و اشتر نان شود اندر دهان | در نگیرد این سخن با کودکان | |||||
کودک اندر جهل و پندار و شکیست | شکر باری قوت او اندکیست | |||||
طفل را استیزه و صد آفتست | شکر این که بیفن و بیقوتست | |||||
وای ازین پیران طفل ناادیب | گشته از قوت بلای هر رقیب | |||||
چون سلاح و جهل جمع آید به هم | گشت فرعونی جهانسوز از ستم | |||||
شکر کن ای مرد درویش از قصور | که ز فرعونی رهیدی وز کفور | |||||
شکر که مظلومی و ظالم نهای | آمن از فرعونی و هر فتنهای | |||||
اشکم تی لاف اللهی نزد | که آتشش را نیست از هیزم مدد | |||||
اشکم خالی بود زندان دیو | کش غم نان مانعست از مکر و ریو | |||||
اشکم پر لوت دان بازار دیو | تاجران دیو را در وی غریو | |||||
تاجران ساحر لاشیفروش | عقلها را تیره کرده از خروش | |||||
خم روان کرده ز سحری چون فرس | کرده کرباسی ز مهتاب و غلس | |||||
چون بریشم خاک را برمیتنند | خاک در چشم ممیز میزنند | |||||
چندلی را رنگ عودی میدهند | بر کلوخیمان حسودی میدهند | |||||
پاک آنک خاک را رنگی دهد | همچو کودکمان بر آن جنگی دهد | |||||
دامنی پر خاک ما چون طفلکان | در نظرمان خاک همچون زر کان | |||||
طفل را با بالغان نبود مجال | طفل را حق کی نشاند با رجال | |||||
میوه گر کهنه شود تا هست خام | پخته نبود غوره گویندش به نام | |||||
گر شود صدساله آن خام ترش | طفل و غورهست او بر هر تیزهش | |||||
گرچه باشد مو و ریش او سپید | هم در آن طفلی خوفست و امید | |||||
که رسم یا نارسیده ماندهام | ای عجب با من کند کرم آن کرم | |||||
با چنین ناقابلی و دوریی | بخشد این غورهی مرا انگوریی | |||||
نیستم اومیدوار از هیچ سو | وان کرم میگویدم لا تیاسوا | |||||
دایما خاقان ما کردست طو | گوشمان را میکشد لا تقنطوا | |||||
گرچه ما زین ناامیدی در گویم | چون صلا زد دست اندازان رویم | |||||
دست اندازیم چون اسپان سیس | در دویدن سوی مرعای انیس | |||||
گام اندازیم و آنجا گام نی | جام پردازیم و آنجا جام نی | |||||
زانک آنجا جمله اشیا جانیست | معنی اندر معنی اندر معنیست | |||||
هست صورت سایه معنی آفتاب | نور بیسایه بود اندر خراب | |||||
چونک آنجا خشت بر خشتی نماند | نور مه را سایهی زشتی نماند | |||||
خشت اگر زرین بود بر کندنیست | چون بهای خشت وحی و روشنیست | |||||
کوه بهر دفع سایه مندکست | پاره گشتن بهر این نور اندکست | |||||
بر برون که چو زد نور صمد | پاره شد تا در درونش هم زند | |||||
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان | وا شکافد از هوس چشم و دهان | |||||
صد هزاران پاره گشتن ارزد این | از میان چرخ برخیز ای زمین | |||||
تا که نور چرخ گردد سایهسوز | شب ز سایهی تست ای یاغی روز | |||||
این زمین چون گاهوارهی طفلکان | بالغان را تنگ میدارد مکان | |||||
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند | شیر در گهواره بر طفلان فشاند | |||||
خانه تنگ آمد ازین گهوارهها | طفلکان را زود بالغ کن شها | |||||
ای گواره خانه را ضیق مدار | تا تواند کرد بالغ انتشار |