مثنوی معنوی/متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را
ظاهر
بیست از دزدان بدند آنجا و بیش | بخش میکردند مسروقات خویش | |||||
شحنه را غماز آگه کرده بود | مردم شحنه بر افتادند زود | |||||
هم بدانجا پای چپ و دست راست | جمله را ببرید و غوغایی بخاست | |||||
دست زاهد هم بریده شد غلط | پاش را میخواست هم کردن سقط | |||||
در زمان آمد سواری بس گزین | بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین | |||||
این فلان شیخست از ابدال خدا | دست او را تو چرا کردی جدا | |||||
آن عوان بدرید جامه تیز رفت | پیش شحنه داد آگاهیش تفت | |||||
شحنه آمد پا برهنه عذرخواه | که ندانستم خدا بر من گواه | |||||
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت | ای کریم و سرور اهل بهشت | |||||
گفت میدانم سبب این نیش را | میشناسم من گناه خویش را | |||||
من شکستم حرمت ایمان او | پس یمینم برد دادستان او | |||||
من شکستم عهد و دانستم بدست | تا رسید آن شومی جرات بدست | |||||
دست ما و پای ما و مغز و پوست | باد ای والی فدای حکم دوست | |||||
قسم من بود این ترا کردم حلال | تو ندانستی ترا نبود وبال | |||||
و آنک او دانست او فرمانرواست | با خدا سامان پیچیدن کجاست | |||||
ای بسا مرغی پریده دانهجو | که بریده حلق او هم حلق او | |||||
ای بسا مرغی ز معده وز مغص | بر کنار بام محبوس قفص | |||||
ای بسا ماهی در آب دوردست | گشته از حرص گلو ماخوذ شست | |||||
ای بسا مستور در پرده بده | شومی فرج و گلو رسوا شده | |||||
ای بسا قاضی حبر نیکخو | از گلو و رشوتی او زردرو | |||||
بلک در هاروت و ماروت آن شراب | از عروج چرخشان شد سد باب | |||||
با یزید از بهر این کرد احتراز | دید در خود کاهلی اندر نماز | |||||
از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب | دید علت خوردن بسیار از آب | |||||
گفت تا سالی نخواهم خورد آب | آنچنان کرد و خدایش داد تاب | |||||
این کمینه جهد او بد بهر دین | گشت او سلطان و قطب العارفین | |||||
چون بریده شد برای حلق دست | مرد زاهد را در شکوی ببست | |||||
شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق | کرد معروفش بدین آفات حلق |