مثنوی معنوی/لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
ظاهر
راست گفتست آن سپهدار بشر | که هر آنک کرد از دنیا گذر | |||||
نیستش درد و دریغ و غبن موت | بلک هستش صد دریغ از بهر فوت | |||||
که چرا قبله نکردم مرگ را | مخزن هر دولت و هر برگ را | |||||
قبله کردم من همه عمر از حول | آن خیالاتی که گم شد در اجل | |||||
حسرت آن مردگان از مرگ نیست | زانست کاندر نقشها کردیم ایست | |||||
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف | کف ز دریا جنبد و یابد علف | |||||
چونک بحر افکند کفها را به بر | تو بگورستان رو آن کفها نگر | |||||
پس بگو کو جنبش و جولانتان | بحر افکندست در بحرانتان | |||||
تا بگویندت به لب نی بل به حال | که ز دریا کن نه از ما این سال | |||||
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج | خاک بی بادی کجا آید بر اوج | |||||
چون غبار نقش دیدی باد بین | کف چو دیدی قلزم ایجاد بین | |||||
هین ببین کز تو نظر آید به کار | باقیت شحمی و لحمی پود و تار | |||||
شحم تو در شمعها نفزود تاب | لحم تو مخمور را نامد کباب | |||||
در گداز این جمله تن را در بصر | در نظر رو در نظر رو در نظر | |||||
یک نظر دو گز همیبیند ز راه | یک نظر دو کون دید و روی شاه | |||||
در میان این دو فرقی بیشمار | سرمه جو والله اعلم بالسرار | |||||
چون شنیدی شرح بحر نیستی | کوش دایم تا برین بحر ایستی | |||||
چونک اصل کارگاه آن نیستیست | که خلا و بینشانست و تهیست | |||||
جمله استادان پی اظهار کار | نیستی جویند و جای انکسار | |||||
لاجرم استاد استادان صمد | کارگاهش نیستی و لا بود | |||||
هر کجا این نیستی افزونترست | کار حق و کارگاهش آن سرست | |||||
نیستی چون هست بالایین طبق | بر همه بردند درویشان سبق | |||||
خاصه درویشی که شد بی جسم و مال | کار فقر جسم دارد نه سال | |||||
سایل آن باشد که مال او گداخت | قانع آن باشد که جسم خویش باخت | |||||
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار | کوست سوی نیست اسپی راهوار | |||||
این قدر گفتیم باقی فکر کن | فکر اگر جامد بود رو ذکر کن | |||||
ذکر آرد فکر را در اهتزاز | ذکر را خورشید این افسرده ساز | |||||
اصل خود جذبه است لیک ای خواجهتاش | کار کن موقوف آن جذبه مباش | |||||
زانک ترک کار چون نازی بود | ناز کی در خورد جانبازی بود | |||||
نه قبول اندیش نه رد ای غلام | امر را و نهی را میبین مدام | |||||
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش | چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش | |||||
چشمها چون شد گذاره نور اوست | مغزها میبیند او در عین پوست | |||||
بیند اندر ذره خورشید بقا | بیند اندر قطره کل بحر را |