مثنوی معنوی/لابه کردن قبطی سبطی را
ظاهر
من شنیدم که در آمد قبطیی | از عطش اندر وثاق سبطیی | |||||
گفت هستم یار و خویشاوند تو | گشتهام امروز حاجتمند تو | |||||
زانک موسی جادوی کرد و فسون | تا که آب نیل ما را کرد خون | |||||
سبطیان زو آب صافی میخورند | پیش قبطی خون شد آب از چشمبند | |||||
قبط اینک میمرند از تشنگی | از پی ادبار خود یا بدرگی | |||||
بهر خود یک طاس را پر آب کن | تا خورد از آبت این یار کهن | |||||
چون برای خود کنی آن طاس پر | خون نباشد آب باشد پاک و حر | |||||
من طفیل تو بنوشم آب هم | که طفیلی در تبع به جهد ز غم | |||||
گفت ای جان و جهان خدمت کنم | پاس دارم ای دو چشم روشنم | |||||
بر مراد تو روم شادی کنم | بندهی تو باشم آزادی کنم | |||||
طاس را از نیل او پر آب کرد | بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد | |||||
طاس را کژ کرد سوی آبخواه | که بخور تو هم شد آن خون سیاه | |||||
باز ازین سو کرد کژ خون آب شد | قبطی اندر خشم و اندر تاب شد | |||||
ساعتی بنشست تا خشمش برفت | بعد از آن گفتش کای صمصام زفت | |||||
ای برادر این گره را چاره چیست | گفت این را او خورد کو متقیست | |||||
متقی آنست کو بیزار شد | از ره فرعون و موسیوار شد | |||||
قوم موسی شو بخور این آب را | صلح کن با مه ببین مهتاب را | |||||
صدهزاران ظلمتست از خشم تو | بر عبادالله اندر چشم تو | |||||
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو | عبرت از یاران بگیر استاد شو | |||||
کی طفیل من شوی در اغتراف | چون ترا کفریست همچون کوه قاف | |||||
کوه در سوراخ سوزن کی رود | جز مگر که آن رشتهی یکتا شود | |||||
کوه را که کن به استغفار و خوش | جام مغفوران بگیر و خوش بکش | |||||
تو بدین تزویر چون نوشی از آن | چون حرامش کرد حق بر کافران | |||||
خالق تزویر تزویر ترا | کی خرد ای مفتری مفترا | |||||
آل موسی شو که حیلت سود نیست | حیلهات باد تهی پیمودنیست | |||||
زهره دارد آب کز امر صمد | گردد او با کافران آبی کند | |||||
یا تو پنداری که تو نان میخوری | زهر مار و کاهش جان میخوری | |||||
نان کجا اصلاح آن جانی کند | کو دل از فرمان جانان بر کند | |||||
یا تو پنداری که حرف مثنوی | چون بخوانی رایگانش بشنوی | |||||
یا کلام حکمت و سر نهان | اندر آید زغبه در گوش و دهان | |||||
اندر آید لیک چون افسانهها | پوست بنماید نه مغز دانهها | |||||
در سر و رو در کشیده چادری | رو نهان کرده ز چشمت دلبری | |||||
شاهنامه یا کلیله پیش تو | همچنان باشد که قرآن از عتو | |||||
فرق آنگه باشد از حق و مجاز | که کند کحل عنایت چشم باز | |||||
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی | هر دو یکسانست چون نبود شمی | |||||
خویشتن مشغول کردن از ملال | باشدش قصد از کلام ذوالجلال | |||||
کاتش وسواس را و غصه را | زان سخن بنشاند و سازد دوا | |||||
بهر این مقدار آتش شاندن | آب پاک و بول یکسان شدن به فن | |||||
آتش وسواس را این بول و آب | هر دو بنشانند همچون وقت خواب | |||||
لیک گر واقف شوی زین آب پاک | که کلام ایزدست و روحناک | |||||
نیست گردد وسوسه کلی ز جان | دل بیابد ره به سوی گلستان | |||||
زانک در باغی و در جویی پرد | هر که از سر صحف بویی برد | |||||
یا تو پنداری که روی اولیا | آنچنان که هست میبینیم ما | |||||
در تعجب مانده پیغامبر از آن | چون نمیبینند رویم ممنان | |||||
چون نمیبینند نور روم خلق | که سبق بردست بر خورشید شرق | |||||
ور همیبینند این حیرت چراست | تا که وحی آمد که آن رو در خفاست | |||||
سوی تو ماهست و سوی خلق ابر | تا نبیند رایگان روی تو گبر | |||||
سوی تو دانهست و سوی خلق دام | تا ننوشد زین شراب خاص عام | |||||
گفت یزدان که تراهم ینظرون | نقش حمامند هم لا یبصرون | |||||
مینماید صورت ای صورتپرست | که آن دو چشم مردهی او ناظرست | |||||
پیش چشم نقش میآری ادب | کو چرا پاسم نمیدارد عجب | |||||
از چه پس بیپاسخست این نقش نیک | که نمیگوید سلامم را علیک | |||||
مینجنباند سر و سبلت ز جود | پاس آنک کردمش من صد سجود | |||||
حق اگر چه سر نجنباند برون | پاس آن ذوقی دهد در اندرون | |||||
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن | سر چنین جنباند آخر عقل و جان | |||||
عقل را خدمت کنی در اجتهاد | پاس عقل آنست که افزاید رشاد | |||||
حق نجنباند به ظاهر سر ترا | لیک سازد بر سران سرور ترا | |||||
مر ترا چیزی دهد یزدان نهان | که سجود تو کنند اهل جهان | |||||
آنچنان که داد سنگی را هنر | تا عزیز خلق شد یعنی که زر | |||||
قطرهی آبی بیابد لطف حق | گوهری گردد برد از زر سبق | |||||
جسم خاکست و چو حق تابیش داد | در جهانگیری چو مه شد اوستاد | |||||
هین طلسمست این و نقش مرده است | احمقان را چشمش از ره برده است | |||||
مینماید او که چشمی میزند | ابلهان سازیدهاند او را سند |