مثنوی معنوی/قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
ظاهر
احمد آخر زمان را انتقال | در ربیع اول آید بی جدال | |||||
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل | عاشق آن وقت گردد او به عقل | |||||
چون صفر آید شود شاد از صفر | که پس این ماه میسازم سفر | |||||
هر شبی تا روز زین شوق هدی | ای رفیق راه اعلی میزدی | |||||
گفت هر کس که مرا مژده دهد | چون صفر پای از جهان بیرون نهد | |||||
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع | مژدهور باشم مر او را و شفیع | |||||
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت | گفت که جنت ترا ای شیر زفت | |||||
دیگری آمد که بگذشت آن صفر | گفت عکاشه ببرد از مژده بر | |||||
پس رجال از نقل عالم شادمان | وز بقااش شادمان این کودکان | |||||
چونک آب خوش ندید آن مرغ کور | پیش او کوثر نیامد آب شور | |||||
همچنین موسی کرامت میشمرد | که نگردد صاف اقبال تو درد | |||||
گفت احسنت و نکو گفت ولیک | تا کنم من مشورت با یار نیک |