مثنوی معنوی/قصه عشق صوفی بر سفرهی تهی
ظاهر
| صوفیی بر میخ روزی سفره دید | چرخ میزد جامهها را میدرید | |||||
| بانگ میزد نک نوای بینوا | قحطها و دردها را نک دوا | |||||
| چونک دود و شور او بسیار شد | هر که صوفی بود با او یار شد | |||||
| کخکخی و های و هویی میزدند | تای چندی مست و بیخود میشدند | |||||
| بوالفضولی گفت صوفی را که چیست | سفرهای آویخته وز نان تهیست | |||||
| گفت رو رو نقش بیمعنیستی | تو بجو هستی که عاشق نیستی | |||||
| عشق نان بی نان غذای عاشق است | بند هستی نیست هر کو صادقست | |||||
| عاشقان را کار نبود با وجود | عاشقان را هست بی سرمایه سود | |||||
| بال نه و گرد عالم میپرند | دست نه و گو ز میدان میبرند | |||||
| آن فقیری کو ز معنی بوی یافت | دست ببریده همی زنبیل بافت | |||||
| عاشقان اندر عدم خیمه زدند | چون عدم یکرنگ و نفس واحدند | |||||
| شیرخواره کی شناسد ذوق لوت | مر پری را بوی باشد لوت و پوت | |||||
| آدمی کی بو برد از بوی او | چونک خوی اوست ضد خوی او | |||||
| یابد از بو آن پری بویکش | تو نیابی آن ز صد من لوت خوش | |||||
| پیش قبطی خون بود آن آب نیل | آب باشد پیش سبطی جمیل | |||||
| جاده باشد بحر ز اسراییلیان | غرقه گه باشد ز فرعون عوان | |||||