مثنوی معنوی/قصهی یاری خواستن حلیمه از بتان
ظاهر
قصهی راز حلیمه گویمت | تا زداید داستان او غمت | |||||
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد | بر کفش برداشت چون ریحان و ورد | |||||
میگریزانیدش از هر نیک و بد | تا سپارد آن شهنشه را به جد | |||||
چون همی آورد امانت را ز بیم | شد به کعبه و آمد او اندر حطیم | |||||
از هوا بشنید بانگی کای حطیم | تافت بر تو آفتابی بس عظیم | |||||
ای حطیم امروز آید بر تو زود | صد هزاران نور از خورشید جود | |||||
ای حطیم امروز آرد در تو رخت | محتشم شاهی که پیک اوست بخت | |||||
ای حطیم امروز بیشک از نوی | منزل جانهای بالایی شوی | |||||
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق | آیدت از هر نواحی مست شوق | |||||
گشت حیران آن حلیمه زان صدا | نه کسی در پیش نه سوی قفا | |||||
شش جهت خالی ز صورت وین ندا | شد پیاپی آن ندا را جان فدا | |||||
مصطفی را بر زمین بنهاد او | تا کند آن بانگ خوش را جست و جو | |||||
چشم میانداخت آن دم سو به سو | که کجا است این شه اسرارگو | |||||
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست | میرسد یا رب رساننده کجاست | |||||
چون ندید او خیره و نومید شد | جسم لرزان همچو شاخ بید شد | |||||
باز آمد سوی آن طفل رشید | مصطفی را بر مکان خود ندید | |||||
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش | گشت بس تاریک از غم منزلش | |||||
سوی منزلها دوید و بانگ داشت | که کی بر دردانهام غارت گماشت | |||||
مکیان گفتند ما را علم نیست | ما ندانستیم که آنجا کودکیست | |||||
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان | که ازو گریان شدند آن دیگران | |||||
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش | که اختران گریان شدند از گریهاش |