مثنوی معنوی/قصهی هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیهالسلام
ظاهر
هدیهی بلقیس چل استر بدست | بار آنها جمله خشت زر بدست | |||||
چون به صحرای سلیمانی رسید | فرش آن را جمله زر پخته دید | |||||
بر سر زر تا چهل منزل براند | تا که زر را در نظر آبی نماند | |||||
بارها گفتند زر را وا بریم | سوی مخزن ما چه بیگار اندریم | |||||
عرصهای کش خاک زر ده دهیست | زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست | |||||
ای ببرده عقل هدیه تا اله | عقل آنجا کمترست از خاک راه | |||||
چون کساد هدیه آنجا شد پدید | شرمساریشان همی واپس کشید | |||||
باز گفتند ار کساد و ار روا | چیست بر ما بنده فرمانیم ما | |||||
گر زر و گر خاک ما را بردنیست | امر فرمانده به جا آوردنیست | |||||
گر بفرمایند که واپس برید | هم به فرمان تحفه را باز آورید | |||||
خندهش آمد چون سلیمان آن بدید | کز شما من کی طلب کردم ثرید | |||||
من نمیگویم مرا هدیه دهید | بلک گفتم لایق هدیه شوید | |||||
که مرا از غیب نادر هدیههاست | که بشر آن را نیارد نیز خواست | |||||
میپرستید اختری کو زر کند | رو باو آرید کو اختر کند | |||||
میپرستید آفتاب چرخ را | خوار کرده جان عالینرخ را | |||||
آفتاب از امر حق طباخ ماست | ابلهی باشد که گوییم او خداست | |||||
آفتابت گر بگیرد چون کنی | آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی | |||||
نه به درگاه خدا آری صداع | که سیاهی را ببر وا ده شعاع | |||||
گر کشندت نیمشب خورشید کو | تا بنالی یا امان خواهی ازو | |||||
حادثات اغلب به شب واقع شود | وان زمان معبود تو غایب بود | |||||
سوی حق گر راستانه خم شوی | وا رهی از اختران محرم شوی | |||||
چون شوی محرم گشایم با تو لب | تا ببینی آفتابی نیمشب | |||||
جز روان پاک او را شرق نه | در طلوعش روز و شب را فرق نه | |||||
روز آن باشد که او شارق شود | شب نماند شب چو او بارق شود | |||||
چون نماید ذره پیش آفتاب | همچنانست آفتاب اندر لباب | |||||
آفتابی را که رخشان میشود | دیده پیشش کند و حیران میشود | |||||
همچو ذره بینیش در نور عرش | پیش نور بی حد موفور عرش | |||||
خوار و مسکین بینی او را بیقرار | دیده را قوت شده از کردگار | |||||
کیمیایی که ازو یک ماثری | بر دخان افتاد گشت آن اختری | |||||
نادر اکسیری که از وی نیم تاب | بر ظلامی زد به گردش آفتاب | |||||
بوالعجب میناگری کز یک عمل | بست چندین خاصیت را بر زحل | |||||
باقی اخترها و گوهرهای جان | هم برین مقیاس ای طالب بدان | |||||
دیدهی حسی زبون آفتاب | دیدهی ربانیی جو و بیاب | |||||
تا زبون گردد به پیش آن نظر | شعشعات آفتاب با شرر | |||||
که آن نظر نوری و این ناری بود | نار پیش نور بس تاری بود |