پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصه‌ی منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان

از ویکی‌نبشته
دفتر دوم مثنوی از مولوی
(قصه‌ی منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان)
  یک مثال دیگر اندر کژروی شاید ار از نقل قرآن بشنوی  
  این چنین کژ بازیی در جفت و طاق با نبی می‌باختند اهل نفاق  
  کز برای عز دین احمدی مسجدی سازیم و بود آن مرتدی  
  این چنین کژ بازیی می‌باختند مسجدی جز مسجد او ساختند  
  سقف و فرش و قبه‌اش آراسته لیک تفریق جماعت خواسته  
  نزد پیغامبر بلابه آمدند همچو اشتر پیش او زانو زدند  
  کای رسول حق برای محسنی سوی آن مسجد قدم رنجه کنی  
  تا مبارک گردد از اقدام تو تا قیامت تازه بادا نام تو  
  مسجد روز گلست و روز ابر مسجد روز ضرورت وقت فقر  
  تا غریبی یابد آنجا خیر و جا تا فراوان گردد این خدمت‌سرا  
  تا شعار دین شود بسیار و پر زانک با یاران شود خوش کار مر  
  ساعتی آن جایگه تشریف ده تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده  
  مسجد و اصحاب مسجد را نواز تو مهی ما شب دمی با ما بساز  
  تا شود شب از جمالت همچو روز ای جمالت آفتاب جان‌فروز  
  ای دریغا کان سخن از دل بدی تا مراد آن نفر حاصل شدی  
  لطف کاید بی دل و جان در زبان همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان  
  هم ز دورش بنگر و اندر گذر خوردن و بو را نشاید ای پسر  
  سوی لطف بی وفایان هین مرو کان پل ویران بود نیکو شنو  
  گر قدم را جاهلی بر وی زند بشکند پل و آن قدم را بشکند  
  هر کجا لشکر شکسته میشود از دو سه سست مخنث می‌بود  
  در صف آید با سلاح او مردوار دل برو بنهند کاینک یار غار  
  رو بگرداند چو بیند زخم را رفتن او بشکند پشت ترا  
  این درازست و فراوان می‌شود وآنچ مقصودست پنهان می‌شود