مثنوی معنوی/قصهی فرزندان عزیر علیهالسلام
ظاهر
همچو پوران عزیز اندر گذر | آمده پرسان ز احوال پدر | |||||
گشته ایشان پیر و باباشان جوان | پس پدرشان پیش آمد ناگهان | |||||
پس بپرسیدند ازو کای رهگذر | از عزیر ما عجب داری خبر | |||||
که کسیمان گفت که امروز آن سند | بعد نومیدی ز بیرون میرسد | |||||
گفت آری بعد من خواهد رسید | آن یکی خوش شد چو این مژده شنید | |||||
بانگ میزد کای مبشر باش شاد | وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد | |||||
که چه جای مژده است ای خیرهسر | که در افتادیم در کان شکر | |||||
وهم را مژدهست و پیش عقل نقد | ز انک چشم وهم شد محجوب فقد | |||||
کافران را درد و ممن را بشیر | لیک نقد حال در چشم بصیر | |||||
زانک عاشق در دم نقدست مست | لاجرم از کفر و ایمان برترست | |||||
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست | کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست | |||||
کفر قشر خشک رو بر تافته | باز ایمان قشر لذت یافته | |||||
قشرهای خشک را جا آتش است | قشر پیوسته به مغز جان خوش است | |||||
مغز خود از مرتبهی خوش برترست | برترست از خوش که لذت گسترست | |||||
این سخن پایان ندارد باز گرد | تا برآرد موسیم از بحر گرد | |||||
درخور عقل عوام این گفته شد | از سخن باقی آن بنهفته شد | |||||
زر عقلت ریزه است ای متهم | بر قراضه مهر سکه چون نهم | |||||
عقل تو قسمت شده بر صد مهم | بر هزاران آرزو و طم و رم | |||||
جمع باید کرد اجزا را به عشق | تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق | |||||
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه | پس توان زد بر تو سکهی پادشاه | |||||
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام | از تو سازد شه یکی زرینه جام | |||||
پس برو هم نام و هم القاب شاه | باشد و هم صورتش ای وصل خواه | |||||
تا که معشوقت بود هم نان هم آب | هم چراغ و شاهد و نقل شراب | |||||
جمع کن خود را جماعت رحمتست | تا توانم با تو گفتن آنچ هست | |||||
زانک گفتن از برای باوریست | جان شرک از باوری حق بریست | |||||
جان قسمت گشته بر حشو فلک | در میان شصت سودا مشترک | |||||
پس خموشی به دهد او را ثبوت | پس جواب احمقان آمد سکوت | |||||
این همیدانم ولی مستی تن | میگشاید بیمراد من دهن | |||||
آنچنان که از عطسه و از خامیاز | این دهان گردد بناخواه تو باز |