مثنوی معنوی/قصهی عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پیش عطاری یکی گلخوار رفت | تا خرد ابلوج قند خاص زفت | |||||
پس بر عطار طرار دودل | موضع سنگ ترازو بود گل | |||||
گفت گل سنگ ترازوی منست | گر ترا میل شکر بخریدنست | |||||
گفت هستم در مهمی قندجو | سنگ میزان هر چه خواهی باش گو | |||||
گفت با خود پیش آنک گلخورست | سنگ چه بود گل نکوتر از زرست | |||||
همچو آن دلاله که گفت ای پسر | نو عروسی یافتم بس خوبفر | |||||
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست | که آن ستیره دختر حلواگرست | |||||
گفت بهتر این چنین خود گر بود | دختر او چرب و شیرینتر بود | |||||
گر نداری سنگ و سنگت از گلست | این به و به گل مرا میوهی دلست | |||||
اندر آن کفهی ترازو ز اعتداد | او به جای سنگ آن گل را نهاد | |||||
پس برای کفهی دیگر به دست | هم به قدر آن شکر را میشکست | |||||
چون نبودش تیشهای او دیر ماند | مشتری را منتظر آنجا نشاند | |||||
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت | گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت | |||||
ترس ترسان که نباید ناگهان | چشم او بر من فتد از امتحان | |||||
دید عطار آن و خود مشغول کرد | که فزونتر دزد هین ای رویزرد | |||||
گر بدزدی وز گل من میبری | رو که هم از پهلوی خود میخوری | |||||
تو همی ترسی ز من لیک از خری | من همیترسم که تو کمتر خوری | |||||
گرچه مشغولم چنان احمق نیم | که شکر افزون کشی تو از نیم | |||||
چون ببینی مر شکر را ز آزمود | پس بدانی احمق و غافل کی بود | |||||
مرغ زان دانه نظر خوش میکند | دانه هم از دور راهش میزند | |||||
کز زنای چشم حظی میبری | نه کباب از پهلوی خود میخوری | |||||
این نظر از دور چون تیرست و سم | عشقت افزون میشود صبر تو کم | |||||
مال دنیا دام مرغان ضعیف | ملک عقبی دام مرغان شریف | |||||
تا بدین ملکی که او دامست ژرف | در شکار آرند مرغان شگرف | |||||
من سلیمان مینخواهم ملکتان | بلک من برهانم از هر هلکتان | |||||
کین زمان هستید خود مملوک ملک | مالک ملک آنک بجهید او ز هلک | |||||
بازگونه ای اسیر این جهان | نام خود کردی امیر این جهان | |||||
ای تو بندهی این جهان محبوس جان | چند گویی خویش را خواجهی جهان |