پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصه‌ی عبدالغوث و ربودن پریان او را

از ویکی‌نبشته
دفتر ششم مثنوی از مولوی
(قصه‌ی عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیت و همدلی او با ایشان)
  بود عبدالغوث هم‌جنس پری چون پری نه سال در پنهان‌پری  
  شد زنش را نسل از شوی دگر وآن یتیمانش ز مرگش در سمر  
  که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی یا فتاد اندر چهی یا مکمنی  
  جمله فرزندانش در اشغال مست خود نگفتندی که بابایی بدست  
  بعد نه سال آمد او هم عاریه گشت پیدا باز شد متواریه  
  یک مهی مهمان فرزندان خویش بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش  
  برد هم جنسی پریانش چنان که رباید روح را زخم سنان  
  چون بهشتی جنس جنت آمدست هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست  
  نه نبی فرمود جود و محمده شاخ جنت دان به دنیا آمده  
  مهرها را جمله جنس مهر خوان قهرها را جمله جنس قهر دان  
  لاابالی لا ابالی آورد زانک جنس هم بوند اندر خرد  
  بود جنسیت در ادریس از نجوم هشت سال او با زحل بد در قدوم  
  در مشارق در مغارب یار او هم‌حدیث و محرم آثار او  
  بعد غیبت چونک آورد او قدوم در زمین می‌گفت او درس نجوم  
  پیش او استارگان خوش صف زده اختران در درس او حاضر شده  
  آنچنان که خلق آواز نجوم می‌شنیدند از خصوص و از عموم  
  جذب جنسیت کشیده تا زمین اختران را پیش او کرده مبین  
  هر یکی نام خود و احوال خود باز گفته پیش او شرح رصد  
  چیست جنسیت یکی نوع نظر که بدان یابند ره در هم‌دگر  
  آن نظر که کرد حق در وی نهان چون نهد در تو تو گردی جنس آن  
  هر طرف چه می‌کشد تن را نظر بی‌خبر را کی کشاند با خبر  
  چونک اندر مرد خوی زن نهد او مخنث گردد و گان می‌دهد  
  چون نهد در زن خدا خوی نری طالب زن گردد آن زن سعتری  
  چون نهد در تو صفات جبرئیل هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل  
  منتظر بنهاده دیده در هوا از زمین بیگانه عاشق بر سما  
  چون نهد در تو صفت‌های خری صد پرت گر هست بر آخر پری  
  از پی صورت نیامد موش خوار از خبیثی شد زبون موش‌خوار  
  طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست از پنیر و فستق و دوشاب مست  
  باز اشهب را چو باشد خوی موش ننگ موشان باشد و عار وحوش  
  خوی آن هاروت و ماروت ای پسر چون بگشت و دادشان خوی بشر  
  در فتادند از لنحن الصافون در چه بابل ببسته سرنگون  
  لوح محفوظ از نظرشان دور شد لوح ایشان ساحر و مسحور شد  
  پر همان و سر همان هیکل همان موسیی بر عرش و فرعونی مهان  
  در پی خو باش و با خوش‌خو نشین خوپذیری روغن گل را ببین  
  خاک گور از مرد هم یابد شرف تا نهد بر گور او دل روی و کف  
  خاک از همسایگی جسم پاک چون مشرف آمد و اقبال‌ناک  
  پس تو هم الجار ثم الدار گو گر دلی داری برو دلدار جو  
  خاک او هم‌سیرت جان می‌شود سرمه‌ی چشم عزیزان می‌شود  
  ای بسا در گور خفته خاک‌وار به ز صد احیا به نفع و انتشار  
  سایه برده او و خاکش سایه‌مند صد هزاران زنده در سایه‌ی ویند