پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصه‌ی سلطان محمود و غلام هندو

از ویکی‌نبشته
دفتر ششم مثنوی از مولوی
(قصه‌ی سلطان محمود و غلام هندو)
  رحمة الله علیه گفته است ذکر شه محمود غازی سفته است  
  کز غزای هند پیش آن همام در غنیمت اوفتادش یک غلام  
  پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند بر سپه بگزیدش و فرزند خواند  
  طول و عرض و وصف قصه تو به تو در کلام آن بزرگ دین بجو  
  حاصل آن کودک برین تخت نضار شسته پهلوی قباد شهریار  
  گریه کردی اشک می‌راندی بسوز گفت شه او را کای پیروز روز  
  از چه گریی دولتت شد ناگوار فوق املاکی قرین شهریار  
  تو برین تخت و وزیران و سپاه پیش تختت صف زده چون نجم و ماه  
  گفت کودک گریه‌ام زانست زار که مرا مادر در آن شهر و دیار  
  از توم تهدید کردی هر زمان بینمت در دست محمود ارسلان  
  پس پدر مر مادرم را در جواب جنگ کردی کین چه خشمست و عذاب  
  می‌نیابی هیچ نفرینی دگر زین چنین نفرین مهلک سهلتر  
  سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی که به صد شمشیر او را قاتلی  
  من ز گفت هر دو حیران گشتمی در دل افتادی مرا بیم و غمی  
  تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب که مثل گشتست در ویل و کرب  
  من همی‌لرزیدمی از بیم تو غافل از اکرام و از تعظیم تو  
  مادرم کو تا ببیند این زمان مر مرا بر تخت ای شاه جهان  
  فقر آن محمود تست ای بی‌سعت طبع ازو دایم همی ترساندت  
  گر بدانی رحم این محمود راد خوش بگویی عاقبت محمود باد  
  فقر آن محمود تست ای بیم‌دل کم شنو زین مادر طبع مضل  
  چون شکار فقر کردی تو یقین هم‌چوکودک اشک باری یوم دین  
  گرچه اندر پرورش تن مادرست لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست  
  تن چو شد بیمار داروجوت کرد ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد  
  چون زره دان این تن پر حیف را نی شتا را شاید و نه صیف را  
  یار بد نیکوست بهر صبر را که گشاید صبر کردن صدر را  
  صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفر داردش  
  صبر شیر اندر میان فرث و خون کرده او را ناعش ابن اللبون  
  صبر جمله‌ی انبیا با منکران کردشان خاص حق و صاحب‌قران  
  هر که را بینی یکی جامه درست دانک او آن را به صبر و کسب جست  
  هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا هست بر بی‌صبری او آن گوا  
  هرکه مستوحش بود پر غصه جان کرده باشد با دغایی اقتران  
  صبر اگر کردی و الف با وفا ار فراق او نخوردی این قفا  
  خوی با حق نساختی چون انگبین با لبن که لا احب الافلین  
  لاجرم تنها نماندی هم‌چنان که آتشی مانده به راه از کاروان  
  چون ز بی‌صبری قرین غیر شد در فراقش پر غم و بی‌خیر شد  
  صحبتت چون هست زر ده‌دهی پیش خاین چون امانت می‌نهی  
  خوی با او کن که امانتهای تو آمن آید از افول و از عتو  
  خوی با او کن که خو را آفرید خویهای انبیا را پرورید  
  بره‌ای بدهی رمه بازت دهد پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود  
  بره پیش گرگ امانت می‌نهی گرگ و یوسف را مفرما همرهی  
  گرگ اگر با تو نماید روبهی هین مکن باور که ناید زو بهی  
  جاهل ار با تو نماید هم‌دلی عاقبت زحمت زند از جاهلی  
  او دو آلت دارد و خنثی بود فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود  
  او ذکر را از زنان پنهان کند تا که خود را خواهر ایشان کند  
  شله از مردان به کف پنهان کند تا که خود را جنس آن مردان کند  
  گفت یزدان زان کس مکتوم او شله‌ای سازیم بر خرطوم او  
  تا که بینایان ما زان ذو دلال در نیایند از فن او در جوال  
  حاصل آنک از هر ذکر ناید نری هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری  
  دوستی جاهل شیرین‌سخن کم شنو کان هست چون سم کهن  
  جان مادر چشم روشن گویدت جز غم و حسرت از آن نفزویدت  
  مر پدر را گوید آن مادر جهار که ز مکتب بچه‌ام شد بس نزار  
  از زن دیگر گرش آوردیی بر وی این جور و جفا کم کردیی  
  از جز تو گر بدی این بچه‌ام این فشار آن زن بگفتی نیز هم  
  هین بجه زن مادر و تیبای او سیلی بابا به از حلوای او  
  هست مادر نفس و بابا عقل راد اولش تنگی و آخر صد گشاد  
  ای دهنده‌ی عقلها فریاد رس تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس  
  هم طلب از تست و هم آن نیکوی ما کییم اول توی آخر توی  
  هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش  
  زین حواله رغبت افزا در سجود کاهلی جبر مفرست و خمود  
  جبر باشد پر و بال کاملان جبر هم زندان و بند کاهلان  
  هم‌چو آب نیل دان این جبر را آب ممن را و خون مر گبر را  
  بال بازان را سوی سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد  
  باز گرد اکنون تو در شرح عدم که چو پازهرست و پنداریش سم  
  هم‌چو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش رو ز محمود عدم ترسان مباش  
  از وجودی ترس که اکنون در ویی آن خیالت لاشی و تو لا شیی  
  لاشیی بر لاشیی عاشق شدست هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست  
  چون برون شد این خیالات از میان گشت نامعقول تو بر تو عیان