مثنوی معنوی/قصهی درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیست
ظاهر
سایلی آمد به سوی خانهای | خشک نانه خواست یا تر نانهای | |||||
گفت صاحبخانه نان اینجا کجاست | خیرهای کی این دکان نانباست | |||||
گفت باری اندکی پیهم بیاب | گفت آخر نیست دکان قصاب | |||||
گفت پارهی آرد ده ای کدخدا | گفت پنداری که هست این آسیا | |||||
گفت باری آب ده از مکرعه | گفت آخر نیست جو یا مشرعه | |||||
هر چه او درخواست از نان یا سبوس | چربکی میگفت و میکردش فسوس | |||||
آن گدا در رفت و دامن بر کشید | اندر آن خانه بحسبت خواست رید | |||||
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم | تا درین ویرانه خود فارغ کنم | |||||
چون درینجا نیست وجه زیستن | بر چنین خانه بباید ریستن | |||||
چون نهای بازی که گیری تو شکار | دست آموز شکار شهریار | |||||
نیستی طاوس با صد نقش بند | که به نقشت چشمها روشن کنند | |||||
هم نهای طوطی که چون قندت دهند | گوش سوی گفت شیرینت نهند | |||||
هم نهای بلبل که عاشقوار زار | خوش بنالی در چمن یا لالهزار | |||||
هم نهای هدهد که پیکیها کنی | نه چو لکلک که وطن بالا کنی | |||||
در چه کاری تو و بهر چت خرند | تو چه مرغی و ترا با چه خورند | |||||
زین دکان با مکاسان برتر آ | تا دکان فضل که الله اشتری | |||||
کالهای که هیچ خلقش ننگرید | از خلاقت آن کریم آن را خرید | |||||
هیچ قلبی پیش او مردود نیست | زانک قصدش از خریدن سود نیست |